Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۱۲ مطلب با موضوع «شده دیگه*.*» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۰
tahi :D
دیشب خواب دیدم یه جعبه کوچیک باز کردم و داخلش یدونه سنگ از نوع Amethyst بود،یه چیزی شبیه این
جای بدش این بود که نفهمیدم از کجا اوردمش و اگر هدیه س کی بهم هدیه داده!
اینقده تو اون حالت خواب خوشحال شده بودم که حد نداشت.
با یکی از آشناهای معمولیم رفتم یه سمینار،زمان زیاد بود و پیشنهاد داد بریم خرید
فروشگاه محصولات مردونه کلی تخفیف میداد؛
بهم گفت یه گردنبند به اسم پارتنرت بخر،خیلی جذابه!
بهش گفتم کسی نیست که بخوام براش بخرم.
بُهت زده شد اینگاری که احساس میکرد بلوف میزنم و میخوام چیزی ازش پنهون کنم :|
گفت پس واسه اکس ت بگیر شاید برگشت!
یه حالتی ایجاد شده بود که میخواستم فکر نکنه متعصبم و از طرفی دوست نداشتم فکر کنه منتظر برگشتن کسی هستم یا کسی مغلوبم کرده که در دسترسم نیست!
اونقدر مهربونانه بهش توضیح دادم که اگر ژینو اونجا بود میگفت لازم نیست با همه اینقدر مهربون باشیا!
گفتم یه وضعیت نادری هست که واسه خیلیا رخ نمیده ولی خب واسه خیلیا هم رخ میده!اون وضعیت نادر واسم رخ داده! نیمِ ماه از تنها بودنم،و نبودنم در رابطه خرسندم و نیمِ دیگه ی ماه اونقدر وضع اسفناک میشه که به نزدیک ترین دوستام حسادت میکنم!
و همینقدر ملیح یه "ممنون" آهسته گفتم و رفتم نشستم تو ماشین تا بیاد.
[نمیدونم از کِی تاحالا اینقدر خشک و سرد شدم]

۱۹ نظر ۲۲ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۲
tahi :D
یه دلهره ای تو دلم بود که فروکش نمیکرد با هرکی و هر چی که درمیون میذاشتم فایده نداشت،واسه همین فیل م یاد هندستون کرد و اومدم اینجا
دل هاتون غم داره
کاش خوب شه همه چی حداقل یکم

۷ نظر ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۹
tahi :D

کُلی حرف داشتم واسه نوشتن 

از اولین تجربه دندون پزشکیم تا مرگ یه مرد مهربون دوست داشتنی

هر دفعه که اومدم و تایپ کنم به این فکر کردم حالا رفتی دندون پزشکی که چی به مردم چه ربطی داره که تو رفتی دندون پزشکی بعد همین طور خودمو قانع میکردم که دیگه نیاز نیست همون قدر ریز مثل سابق بنویسی

کُلی کار ریخته سرم (مثل همیشه)

کُلی سختمه برنامه ریزی کنم که حد و مرز نداره

طبق برنامه ریزی پیش رفتن حس خوبی داره اما بهم ریختن برنامه ریزی بسیار تا بسیار ناراحت کنندس

کُلی شکاف ذهنیتی برام پیش اومده که باید به وقتش حلشون کنم کسی هم همراهیم نمیکنه و واقعا هم نیاز نیست کسی همراهیم کنه [در حال قبول کردن تنهایی]

الان بهترم و حالم خوبه و منتظر یه سری اتفاق خوبم ^^

۷ نظر ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۴:۵۰
tahi :D

اومدم بنویسم وضع هیچی عوض نشده

بنویسم هر روز بدتر از دیروز

به خودم دقت کردم،تاحالا به درجه از پوچی رسیده بودم؟!اینقدر اروم و خالی!

خیلی تلاش کردم "Letter to a Child Never Born"بخونم؛

بارها بارها توی اتوبوس،راهرو های شلوغ،وقت های اضافه ی کلاسام و روی کاناپه موقعیت خوندش پیش اومد و فقط جلدش رو لمس کردم و یکم کاغذش بوییدم چند صفحه خوندم و باز بستمش.دوستش دارم،فکرهم میکنم بشه خیلی دوستش داشت اما زمان دوست داشتنش الان نیست.

دیروز عصر یک عالم راه رفتم بیشتر از دفعات قبلی

موقع راه رفتن توی ذهنم به حس خوبی که میتونه از با "سرعت راه رفتن" ایجاد بشه تمرکز کرده بودم و قدم برمیداشتم.

قوی تر از قبل شدم،یا حداقلش اینه که یکم بیشتر از قبل پخته شدم دیگه ترس های قبلی وجود ندارن و ترس های جدید جاشون گرفتن.

با خودم گفتم بهتره الان "What I Talk About When I Talk About Running"شروع کنم،با امید اینکه بعد از تموم کردنش میتونم بقیه کتابا رو بخونم.

+واشنا اگر مهربونی یکم به منم مهربونی کن.

۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۲
tahi :D