Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

الان که دارم تایپ میکنم توی خوابگاه لش کردم و خیلی خستم.راستش امروز از اول صبح که از خواب پاشدم تا همین الان دوندگی داشتم.خدا رحمم کرد کارا اوکی شد و الان فرصت شد صرفا جهت اینکه یادم بمونه و ثبت خاطره بشه بیام بنویسم.

پدر و مادرم امروز خیلی زحمت کشیدن و خسته شدن.امروز بیشتر از هر روز دیگه ای فهمیدم چقدر دوست شون دارم.لحظه ی خداحافظی و گریه و...:)))))) بابام وقتی دید منو مامان داره اشک مون میاد گفت مردم بچه شون میره خارج کشور اینکارو هم نمیکنن.دلم براشون تنگ میشه.امیدوارم که همه چی خیلی خوب پیش بره و بتونم استفاده کنم از تک تک لحظه هام.

خستگیم که بره میزنم تو کار کنجکاوی و این حرفا.

هستم در خدمت تون D;

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۰
tahi :D

یه مدت پیش صفحه هاتف خوندم،یه چالش برگزار کرده بود فشار روم بود و نمیتونستم شرکت کنم اما امروز متوجه شدم که تایم شرکت در چالش تمدید شده.

راستش من اگر بخوام از اولش بگم که حدودا باید تا فردا صبح بشینم و تایپ کنم.

دلچسبیه آشنایی با وبلاگ اون جایی خودشو نشون داد که کسایی رو پیدا کردم که شاید مثل خودم فکر میکنن،وبلاگ به من قانون رابطه هارو یاد داد.

وبلاگ من رو با خیلیا اشنا کرد.اینجا بزرگ شدم و احساس میکنم اینجا دقیقا شبیه خونمه،خاطرات تلخ و شیرین وبلاگ هم اشک میاره هم لبخند.چهارسال خاطره!

چه کراش هایی که زده نشد،چه گریه ها که پای پنل نکردم،چه فحشایی که به خودم ندادم...

وبلاگ منو به خودم شناسوند،فهمیدم کیم،چی دوست دارم،یه ادمه کتاب نخون رو تبدیل کرد به یه ادمی که هرازگاهی کتاب میخونه و با شوق زیاد کتاب میخره.

تنها کسی که همیشه با من بود وبلاگ بود!

وقتایی که از خودم متنفر بودم و چشمم رو،رو به همه چیز بسته بودم.

اینجا همیشه به من یه فرصت داد و گذاشت که خودمو پیدا کنم.

من اینجا کسایی رو دارم که با عزیزانم در دنیای حقیقی برابری میکنن.

+اگر دوست داشتید شماهم بنویسید.

۱۸ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۲
tahi :D

شانزدهم که نتایج اومده خیلی خوشحال شدم،اونقدر تعجب کردم که به کلی وبلاگ رو یادم رفت!

فکر کنین اولین اولویت تون اوکی شه،خیلی حس خوبی بود،به قول پدرم بعده شادی کردن و جشن گرفتن استرس اومد سراغم و یه مقدار ترس،از اینکه باید با خودم چی ببرم چیکار کنم فلان وسیله فلان چیز...

جای خوب مسئله این بود که یکی دوتا دوست رو اونجا دارم و یه سری اشنا هم دارن همزمان بامن به اونجا میرن،تونستم یه سری اطلاعات راجب شرایط اونجا به دست بیارم.

خدا روی منو دیده بود که شنبه زنگ زدم اموزش پرورش و یکشنبه پاشدم رفتم اونجا،وگرنه یه دردسر اساسی داشتم،وقتی کارای مدرسه تقریبا تموم شد از ته دل خدارو شکر کردم،من نمیدونم چطور میشه واشنا رو ندید،چطور میشه به واشنا معتقد نبود،واشنا تو دله ماست کنار ماست.

یه سری نذر و نذورات داشتم D: یه بخشی شون انجام دادم یه سری ش هم مونده.

اونقده حس خوب از پدرم گرفتم که حد نداشت،خیلی لذتبخش بود،چند مین اونقدر شاد شدم از اینکه مثل اکثر دخترا نباید التماس کنم برای رفتن و به نحوی مهاجرت کردن،شاید یه سری نتونن درک کنن این حس رو،اما من تو چشای یه دختر دیدم وقتی ازم پرسید میذارن بری؟چه غمی داشت.

اینا افتضاحه،افتضاحه که بخوای بری جایی و دلت اونجا باشه اما خانوادت نذارن.

غمم گرفت وقتی غمشو دیدم،غمم میگیره وقتی میبینم نمیتونن اونطوری که میخوان باشن.کاری ازم برنمیاد...

امروز اتاقم جم جور کردم،اون یه سوراخ موش اونقدر خرت و پرت داخلش هست که اگر بخوای اساسی تمیز کنی یه عمر طول میکشه.

قاطی خرت و پرتام یه سری عکس دیدم،چندتا دفتر چندتا دستنوشته و یه عالم خاطره.

اگر فکر میکنین با تغییر مکان خاطرات تو مغزتون همونجا میمونن باید بگم یه مقدار عظیمیش همراهتونه و یه کوچولو اونجا میمونه.

من امروز اشک ریختم احساساتی شدم و گریه کردم،فقط برای دلتنگی که درونم احاطه کرده بود،به ژینو پیام دادم یه سری خاطره گنده از اون داشتم که واسش عکس فرستادم واسه اونم زنده شه :)))) یکم حرف زدیم و بهم گفت قوی باشم،اما من قویم نه؟فکر کنم قوی م،شاید قرار بود با کات کردن و تموم شدن ارتباطم با عزیزام یاد بگیرم تغییر رو قبول کنم یاد بگیرم بزرگ شم و انعطاف پذیر باشم و زود خودمو نبازم.

این پست از اون پست طولانیاس از اونا که شاید دیگه به زودیا نتونم مثل شو بنویسم.

باید کم کم کارای دانشگاه رو انجام بدم خودمو جم جور کنم،چیزیم نمونده تا مهر ماه.

شیرینه زندگی قشنگه تلخیم داره ولی قشنگه.درسته پول ندارم ولی چاله های خودمو یه طوری پر میکنم.D:

علی که استرس منو میدید بهم یه کتاب پیشنهاد کرده بود به اسم "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد"یه کتاب کم قطر،نشستم خوندمش دیدم حق با کتابه باید تغییر کرد باید تغییرا رو دوست داشت.اگر شمام پنیر تون مثل من جا به جا شده بشینین بخونینش شاید کمک کننده بود.

دیروز با ف.ح کلی جاها رفتیم اونقدررر راه رفتیم که حد نداشت یه چیزی حدود،4 ساعت پیاده روی.

وقتی باهم بودیم کلی خندیدیم اما اخراش همش به این فکر میکردم که دیگه نمیتونم با این ادم وقت گذرونی کنم،دلم گرفت،دلم براش تنگ میشه خیلی زیاد!

امیدوارم من فاطمه ژینو و... بتونن با جا به جایی پنیرشون به بهترین نحو کنار بیان :)))))))

۱۸ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۲۰
tahi :D

استرس و آشفتگی دقیقا تو سرمه و اونقدر ناآرومم که حتی نخوام حرف بزنم.

این پست از وبلاگ هاتف رو بخونید،دوست داشتم شرکت کنم اما استرس امانم رو بریده،شما بجای من انجامش بدید.

۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۰
tahi :D
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۵
tahi :D