Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

من اِنصافُ از کی بخوام!

۳۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۰
tahi :D

و اولین تار مویِ سپیدِ موج دارم...!

۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۵:۱۵
tahi :D

اگر هست که میدونم هست

پس پلیز هلپ می،هلپ می

۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۷:۳۵
tahi :D

تا وختی گل هست،چرا ادم؟!

۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۸:۴۶
tahi :D

*

ماریا یه دکتر بود،تخصص اون در زمینه طب روحی بود گاهی اوقات تجویز هم میکرد،یعنی هم یه روانشناس و یه روانپزشک محسوب میشد.

اون روز صبح ماریا وقتی از خونه بیرون اومد حال جالبی نداشت،اما اهمیتی نداد و توی مطب حاضر شد

حدودا روزی 23 تا گاهی 27 تا از مراجعه کننده هاش رو ویزیت میکرد.

روی صندلی کارش نشست و به این فکر میکرد که چطور امروز براش خواهد گذشت؟!و چه بهتره که زودتر بگذره!

منشی تلفن زد

+بله؟

_"هلی کارمن"اومدن،برای ساعت 8:30 وقت داشتن!زودتر از موعد!

+اجازه بدید بیان داخل

_چشم

صدای در اومد،ماریا اجازه ی ورود داد

یه دختر با موهای مشکی مواج وارد شد،اینکه ماریا اول موهای اون رو دید دلیل بر عجیب نبودن بقیه ی ظاهرش نبود!

جلوی موهاش چتری کوتاه شده بود،ماریا توی ذهنش تنها چیزی که در اون لحظه گذر کرد این بود که؛کدوم احمقی این جنس مو رو چتری کوتاه میکنه؟!

ماریا طبق معمول برای باز شدن یخ حاکم بر فضا لبخند زد

بنشینید

دختر نشست،ماریا چشمای قهوه ای و گود شده ی اون رو برانداز کرد

گوشه ی چشماش بالا رفته بود که چهره اش رو جذاب و عجیب میکرد،پوست گندمی توی پیشانی و پوست سفید و روشن روی گونه هاش تناسخ ایجاد کرده بود.

ماری متوجه شد که اگر تا صبح مشغول نگاه کردن به هلی باشه او نخواهد حرف زد!

شروع کرد؛

خب عزیزم من ماریام،مسلما وقتی به اینجا اومدی بارها و بارها توی راه پله و راهرو اسمم رو دیدی و این معرفی همون قدر احمقانه اس که من اسم تورو میدونم اما باز هم میخوام که خودت رو برام معرفی کنی!

دختر لب های ترک ترک شده اش رو تکون داد و گفت : هلی کارمن.

+خوشبختم هلی،برام بگو،مشکل تو چیه؟!

_من میدونم که شما پزشک خیلی مهمی هستین از سوابق،روش درمان و سبک تون اطلاع دارم و برای همین شما رو انتخاب کردم!من یه مشکلی دارم

+برام بگو

_خانم جانسون(ماریا جانسون)من نمیتونم دست هام رو دو طرف بدنم قرار بدم وقتی خوابم!.

ماریا اول اصلا متوجه صحبت اون نشد حرف هارو چندین بار از مغزش عبور داد و به این جمله رسید؛

"من نمیتونم دست هام رو دو طرف بدنم قرار بدم وقتی خوابم"

ماریا نمیفهمید،هرچی عمیق تر فکر میکرد گیج تر میشد آروم گفت،یعنی چی؟چی به تو اجازه این کارو نمیده؟!

هلی لحظه ای مکث و گفت : وقتی به کمر آروم دراز میکشم و میخوام همون طوری بخوابم که آدم های ملایم و مهم میخوابن نمیتونم!نمیتونم دست هامو دو طرف بدون تماس باهم یا بدنم رها کنم،حداکثر زمانی که میتونم این کارو انجام بدم چند لحظه کوتاهه!

ماریا براش این مسئله پیش پا افتاد و مسخره و در عین حال پیچیده به نظر اومد.

دستاش رو توی هم گره زد و گفت تلاش هم کردی؟

هلی گفت بله

+خب هلی عزیز فکر میکنی چرا نمیتونی؟!احساست به این موضوع چیه؟!

_یه طور بی قراری در من ایجاد میشه

قفسه سینه ام حس خالی بودن میکنه طوری که فکر میکنم قلبم پاره میشه!

ماریا لبخندی از سر ناچاری زد،+قبلا خطری تورو تهدید کرده؟!

_همچین چیزی یادم نمیاد.

دقیقا همون موقع تلفن همراه ماریا به صدا در اومد نام همسرش روی تلفن ظاهر شد،جواب داد و با گفتن کلمه سلام ارتباط با صدای وحشتناکی قطع شد!

ماریا هرچه تلاش برای برقراری تماس کرد موفق نشد از جا برخاست و به منشی گفت که اینکارو انجام بده،متوجه زمان نبود،وقتی که سرش رو برگردوند داخل اتاق هلی اونجا نبود!

تعجب کرد،+اون کِی رفت؟!

منشی بی اطلاعی خودش رو با تکون سر نشون داد

ماریا برگشت داخل اتاق دست و بدنش میلرزید و استرس داشت تلفن به زنگ خورد و هکتور(همسر ماریا)اطلاع داد که اتفاقی براش نیوفتاده و فقط یه تصادف جزئی کرده!

اون روز ماریا دیگه مریضی رو ندید و برگشت خونه

شب موقع خواب ماریا نتونست وقتی دستهاش دو طرف بدنشه بخوابه!.

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۹
tahi :D