Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

حس عجیبی دارم قسم به مقدسات که انگار نه انگار بهاره.

بهارهستا شکوفه و گل و قشنگی هست اما بهار نیست.

سال پیش این موقع ها داشتم لیست میکردم کتابایی که خوندم با غرور به لیست نگاه میکردم و میگفتم سال بعد از اینم پر پیمون تره!دریغا که امسال خجلم.

موش ها و آدم ها

عطیه برتر

خودت باش دختر

کجا ممکن است پیدایش کنم

هی از خودم میپرسم واقعا؟تهی واقعا؟همینقدر؟دیگه شده،کنکور و شلوغ بازیای احساسی و دانشگاه و امتحانا مجال نداد.

کتاب درسی زیاد خوندم اونا حیف حساب نیست D: 

چالش #قول_سال_نو هم به دعوت دوستان :

راستش امسال میخوام روی بهبود خُلق و عزت نفسم کار کنم و بیشتر با خودم اشنا شم،کتابای نخونده م رو تموم کنم.

روابطم مدیریت کنم و از زندگی لذت ببرم =)

راستی تا فراموش نکردم اینم شعری با صدای خش خشی من در پایان پادکست شماره 15 هاتف عزیز میتونید در صورت تمایل پادکست رو گوش کنید :)

خلاصه که امیدوارم از تمومی مشکلات زندگیمون نجات پیدا کنیم و حالمون خوب شه.

امسال قشنگ باشه براتون.

۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۲۰
tahi :D

یادم نیست چند روز پیش شروعش کردم. کتاب"موش‌ها و ادم‌ها"رو میگم.ولی امشب یعنی همین الان تموم شد.غم انگیز و غم انگیز و غم انگیز...

دلم میخواد به بهانه غم انگیز بودن کتاب یه مقدار گریه کنم اما نشد.

کارای عقب افتاده م این چندروز انجام دادم یه سری دیگه هم مونده که قبل از تموم شدن این هفته روال میشن.

نمیدونم اگر کتاب های نخونده شده ی توی قفسه هام نبود باید چیکار میکردم.

۱۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۳۳
tahi :D

عنوان زیاد مرتبط به پست نیست و داد دل منِ چون واقعا نوشتن یه عنوان خوب برای پست ها چیزیه که یادم رفته.

کتاب"عطیه برتر"از پائولو کوئلیو امروز تموم کردم.

یه مقداری حس میکردم قبلا خوندمش حسی بهم میداد که موقع خوندن کتاب"پدران،فرزندان،نوه‌ها"داشتم.

برشی از کتاب:

《چرا دلمان میخواهد تا ابد زنده باشیم؟زیرا امیدواریم در آینده کسی خواهد آمد که ما از دل و جان دوستش داشته باشیم.چون میخواهیم روز دیگری در کنار کسی که دوستش داریم زندگی کنیم.چون میخواهیم کسی را پیدا کنیم که لیاقت عشق واقعی مارا داشته باشد و بداند چطور عشقی که سزاوارش هستیم به ما بدهد.

به همین علت،وقتی کسی احساس میکند،هیچکس دوستش ندارد،دلش میخواهد بمیرد و تا وقتی که اطرافیانش اورا دوست دارند، زندگی خواهد کرد.

چون زندگی کردن یعنی عشق ورزیدن...》.

+تایم خالی و منم و کلی کتاب نخونده =)

شماها برام بگید که دارید چیکار میکنید؟

۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۵
tahi :D

قریب به یازده ماه گذشت و من حالا تمومش کردم!

باید دستی به سر و روی اتاق بکشم و یه چندتا کتاب نخونده بردارم :)))

"خودت باش دختر" رو چندباری توی خوابگاه برش داشتم و چند صفحه خوندم اما امروز بلاخره دست از تنبلی کشیدم،کتاب خوبی بود،بیشتر میشه گفت به درد مامانا میخوره اما برای خانومای جوانی که خیلی چیزهایی که نویسنده بهشون اشاره میکنه تجربه نکردن هم خیلی کمک کننده س...

محتوای شیرین و صادقانه.نگاه واقع بینانه به زندگی!و در آخر زندگی بدون نقصی وجود نداره!

 

«فقط خودتان هستید که قدرت تغییر زندگی تان را در دست دارید.»

کافیه فقط همین رو درک کنیم.

۱۲ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۴۰
tahi :D

این پست پایان مجموعه پست هایی با عنوان هایی که من رو هم گاهی گیج میکردن،هست.

از 1_1 شروع و هر پارت فقط تا 10 ادامه داشت و میرفت سراغ عدد بعدی.و من این بازه رو تا 20 ادامه دادم یعنی یه چیزی حدود 200 تا پست.

میدونم که این پست حتی شمارو هم گیج کرده ولی خب من ترجیح دادم بگم که حداقل گیج کننده تر از این نشه.

قاطیه این پسته گیج کننده میخوام از مسائلی حرف بزنم که اونقدر گیج تون کنه که واقعا برای خوندن ادامه پست تحمل نداشته باشید.

من مدتی هست که با یه ادم جدید اشنا شدم اون جالب بود و در نگاه اول یه چیز معمولی مثل بقیه و حتی باید بگم چندماهی هست رفتارام عجیب شده و خودمم خوب حسش میکنم.من عجیب غریب تر از قبل شدم انگار که سنگ هایی که قبلا جلوی پای خودم برای اینکه اجازه بدم نظرم نسبت به یه شخص جلب شه رو برداشتم.البته مزخرف و محتاط بودن توی رگ های من تا ابد جریان داره.

امیدوارم بتونم به یه درک درست از روابط برسم.شما چی فکر میکنید واقعا هورمونا حال ادمو بهم میزنن یا فکر میکنید عشق واقعی رو ندیدم!دیدگاهم نسبت به عشق فقط همون هورموناس و تمام.در واقع نمیدونم از کی اینقدر گستاخ تر شدم و هیچ ترسی ندارم از بابت اینکه امکان داره صفحه م رو کسایی بخونن که دلم نمیخواد.فکر کنم از همون اولین باری که قید ابروداری و خویشتنداری و رو توی وبلاگ زدم شروع شد.حرفای نگفته که جمع میشن دیگه نمیشه بهشون گفت یه عالم حرفِ نگفته!با کلی چیز دیگه خودشونو قاطی میکنن و میشن ترس تنفر تنهایی.حواستون به خودتون باشه.نمیتونم بگم خیلی وقته محتوایی که به اشتراک میذارم بی ارزشه،چون به این معناس که قبلا با ارزش بوده و حالا بی ارزش شده در صورتی که همیشه همین بوده،در عین بی ارزش بودن برای شما من رو خوب میکنه مثل یه خاطره ای که شما امکان داره از کراش تون داشته باشید و هرازگاهی با عشق بهش فکر کنید ولی من نه چیزی ازش میدونم نه میخوام که بدونم در عین با ارزش بودن بی ارزش بودن.

۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۴۰
tahi :D