Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۹۸ مطلب با موضوع «توییت ~/ :: کتابکی^^» ثبت شده است

دکتری داری اما شعورت در حد یه بچه ده دوازده ساله اس!(مخاطب شاید هیچ زمانی این صفحه از وب را باز نکند)

اوهوم حالا که از ابتدا پست خشن برخورد شده بهتره حداقل تا نصفه همین طور خشن بریم جلو! :|

پسره میگه که من میدونم تو از پسرا ضربه خوردی واسه همین از همه شون متنفری!

اخه یکی نیست بهش بگه تحفه من از تو بدم میاد چیکار به بقیه داری؟!

کتابایی که واسه گرفتن شون پر پر میزدم الان اصلا حس خوندن شونو ندارم،اصلا از خودمم خجالت نمیکشم که پس فردا تولدمه ولی سرم شبیه ملوسک های آمازونی شده،شده که نه خودم در یک عصر پنجشنبه تصمیم بر چیدن و گند زدن بهشون توسط مامان رو گرفتم!

حالا نمیخوام سخت بگیرم،زمان برای متداوم اومدن به پنلم رو ندارم

چند روز پیش به بابا گفتم که هرکاری میکنی تو زندگی رو دارم توی یه وب مینویسم مردم میخونن شیفته ات شدن!باورش شده!همش تا یه کاری انجام میده میگه اینم بنویس!

یعنی به طرز افتضاحی دارم صادق میشم اصلا خودمم باورم نمیشه به این درجه از صادقیت برسم!

یادم نیست از چه روزی همش علامت تعجب نوشتن رو عاچق شدم :|

منو ناناحن نکنید من ناناحن بشم سگ میشم میزنم همه چیو خراب میکنم :|

[در حالی که یک اهنگ اپلود میکند به ناناحن نشدن می اندیشد]

#ناپیرو

۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۲
tahi :D

خاطرم نبود که کی خریدمش،فقط میدونستم توی تعطیلات عید بود،رفتم کتاب برداشتم و صفحه ی اول رو چک کردم،1396/01/07 ذوق کردم از شماره 7 خوشم میاد.

کتاب رو تو شیراز از یه کتابفروشی توی چهارراه زند "کتابسرای زند" خریدم.

اولین کتابی که قرار بود از پائولو بخونم و کار خودش رو کرد،سخت علاقه مندم کرد به نوشته های پائولو اون روزا بارون میومد شیراز،بارون تند،هوا محشر بود،یه کتاب کوچولو دیگه هم خریدم"کجا میروی؟"تصویری از ادبیات کلاسیک بود یه چیزی شبیه کتابچه،کتاب جیبی.

"ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد"رو توی همون چند روزی که شیراز و گناوه بودیم تمومش کردم.

{

دیوانگی ناتوانی در برقرار کردن ارتباط با عقاید است درست مثل این است که در کشور بیگانه ای باشی¸میتوانی همه چیز را ببینی و همه ی حوادث اطرافت را بفهمی اما نمیتوانی توضیح دهی که میخواهی چه بدانی و نمیتوان به تو کمک کرد چون زبان آنجا را نمیدانی

همه ی ما این احساس را تجربه کرده ایم و همه ی ما به شکلی دیوانه ایم...

}

دوست دارم بازم این کتاب رو بخونم امیدوارم وقتم ازادتر شه و بتونم دوباره مرورش کنم.

راجب "کجا میروی؟"نمیتونم چیز خاصی بگم جالب بود و بد نیست بقیه ی جلد هاشو تهیه کنم :) .

( این نوشته باید دیرباز منتشر میشد اما به صورتی منتشر میشود که گویا دیربار منتشر شده! D: )

۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۰۴
tahi :D

کتاب جذابی بود

موراکامی جذابه!سبک نوشته هاش جذابه!

فکر کنم اولین کتابیه که از موراکامی خوندم!

بعد از زلزله و بعد از تاریکی رو تهیه کردم که بخونم!ولی معلوم نیست دقیقا کی قراره بخونمشون.

دیروز در خیابان دختر صد درصد دلخواهم را دیدم.

ای کاش می توانستم با او حرف بزنم. فقط از خودم برایش می گفتم و از او درباره ی زندگی اش می پرسیدم. بعد از صحبت می توانستیم جایی ناهار بخوریم. شاید یکی از فیلم های وودی آلن را ببینیم و شاید کمی هم شانس آوردم.

فاصله مان از پنجاه قدم کمتر شده.نمی توانم پا پیش بگذارم و بااو حرف بزنم.در دست راستش پاکت سفید چروکیده ایست که تمبر ندارد.حتما برای یکی نامه نوشته است.از نگاه خواب آلودی که توی چشم هایش هست می توانم بفهمم تمام شب مشغول نوشتن نامه بوده است… چند قدم دیگر برمی دارم و برمیگردم.در میان جمعیت گم می شود.حالا دیگر یادم می آید چه باید به اومی گفتم.شاید گفت و گوی طولانی ای می شد…

۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۹
tahi :D