هفته ی آخر خرداد برای من پر از تنش و ناراحتی بود، کلینیک و مسائلش!
از طرفی عین.الف و خودخواهی هاش...
روز اول تابستون از بدترین روزهای عمرم بود، خسته و ناراحت از کار برگشتم خونه و فهمیدم میخواد بره و تمام حرفا و التماس های من براش کاملا بیمعنا بوده، گریه کردم گریه کردم و گریه کردم...
ساعت ۸ رفت.
از وقتی رسیدم خونه تا ساعت ۱۲ شب گریه کردم.
هدیه ی تولدم احتمالا همین بود!
کیست دارم و اون هم به دردام دوباره اضافه شده!
چیزی نخوردم و حتی یک ذره هم احساس گرسنگی نکردم.
فشاری که این چند روز تحمل کردم غیرقابل چشمپوشیه!
غرورم رو له کردم و بیفایده بود.
تحمل ندارم
دیشب نمیدونستم چطور بخوابم، گریه م بند نمیومد و باعث میشد نتونم نفس بکشم.
هیچکس نبود باهاش یه کلمه حرف بزنم.
همه ی ادما چرت و پرت میگفتن که باید قوی باشی عمر دست خداست و...حرفای مزخرف بی ارزش.
مسکن خوردم تا خوابم برد و تا خود صبح یکبارم بیدار نشدم.
صبح چشمام رو توی آینه دیدم مملو از پف!
غمگینم کاش واشنا این زندگی رو تموم میکرد من فرسوده شدم.
با واشنا قهرم...
واشنا...