Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

برای نظرات خصوصی و ناشناس که بی نام و نشان هستن راهی برای پاسخ دادن نیست.

انگار در زندگی من همه چیز پیچیده است.

بارها آدرس ها را تغییر میدهم همه چیز را عوض میکنم که فقط یک محیط امن کوچک آن هم فقط برای نوشتن داشته باشم...

میخواهی حرف بزنی؟ بزن اما بی‌نام و بدون امکان پاسخ؟نه!.

۰ نظر ۱۲ تیر ۰۴ ، ۱۶:۳۵
tahi :D

هفته ی آخر خرداد برای من پر از تنش و ناراحتی بود، کلینیک و مسائلش!

از طرفی عین.الف و خودخواهی هاش...

روز اول تابستون از بدترین روزهای عمرم بود، خسته و ناراحت از کار برگشتم خونه و فهمیدم میخواد بره و تمام حرفا و التماس های من براش کاملا بی‌معنا بوده، گریه کردم گریه کردم و گریه کردم...

ساعت ۸ رفت.

از وقتی رسیدم خونه تا ساعت ۱۲ شب گریه کردم.

هدیه ی تولدم احتمالا همین بود!

کیست دارم و اون هم به دردام دوباره اضافه شده!

چیزی نخوردم و حتی یک ذره هم احساس گرسنگی نکردم.

فشاری که این چند روز تحمل کردم غیرقابل چشم‌پوشیه!

غرورم رو له کردم و بی‌فایده بود.

تحمل ندارم

دیشب نمیدونستم چطور بخوابم، گریه م بند نمیومد و باعث میشد نتونم نفس بکشم.

هیچکس نبود باهاش یه کلمه حرف بزنم.

همه ی ادما چرت و پرت میگفتن که باید قوی باشی عمر دست خداست و...حرفای مزخرف بی ارزش.

مسکن خوردم تا خوابم برد و تا خود صبح یکبارم بیدار نشدم.

صبح چشمام رو توی آینه دیدم مملو از پف!

غمگینم کاش واشنا این زندگی رو تموم میکرد من فرسوده شدم.

با واشنا قهرم...

واشنا...

۱ نظر ۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۲:۴۹
tahi :D

فراموش کردم بیام و بنویسم که کتاب قبلی تموم شد.

هنوز چندتا کتاب ناتموم دارم و کتابایی که حتی اسمشونم درست یادم نمیاد(عین.الف بهم هدیه داده).

بلاخره دیشب "انجمن شاعران مرده" رو برداشتم، همون دیشب چند صفحه ای خوندم، و امشب هم تمومش کردم.

باهاش شدیدا گریه کردم.

خواستم بگم کار هورمون ها بی تاثیر نیست اما یادم اومد با چیزای خیلی آبکی هم به گریه میوفتم چه برسه به اینطور داستانی...

واقعا دوستش داشتم و خیلی خیلی زیبا بود‌.

_

روزهایی رو به خاطر دارم که آرزو داشتم با وقت آزاد و بدون عذاب وجدان بشینم و با آسودگی کتاب بخونم.

همین شیش هفت سال پیش...

روزهایی که حرص کنکور و فکر دانشگاه آرومم نمیذاشت... اما بازم اعتنا نمیکردم.

امسال تیرماه ۲۴ سالم میشه هنوز کار مناسبم پیدا نکردم و مشخص نیست که دقیقا چه زمانی با عین.الف میریم خونه ی خودمون :)

باز هم مصاحبه میدم باز هم آزمون شرکت میکنم اما میخوام با آسودگی همه ی این کارا رو انجام بدم چون 

میدونم واشنا مواظبمه...

۱ نظر ۰۶ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۲۷
tahi :D

امروز کلینیک تعطیل بود و سرکار نرفتم، کمی کار کردم، آشپزی کردم و 5 لغت جدید انگلیسی یاد گرفتم.

کمی اینستاگرام بودم، عصر یک ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم از اینکه خوابیدم حس پشیمونی داشتم، باید استفاده از اینستاگرام رو کم کنم!

هفته ی گذشته یکشنبه مصاحبه داشتم و خبری هم نشده از نتیجه ش 😟

فکر کنم برای کار پیدا کردن راه درازی در پیشه!

رفتم توی اتاق و کتابخونه رو نگاهی کردم اولش تصمیم داشتم یه کتاب جدید بخونم بلافاصله با خوندن اسم چندتا از کتابا(اکثرشون خونده بودم) پشیمون شدم و خواستم برم، اما باز جلوتر رفتم و از نزدیک نگاه کردم اول خواستم انجمن شاعران مرده رو بخونم، حتی کمی با دست بیرونش اوردم اما باز برش گردوندم.

"کتابخانه نیمه شب" کتابیه که مدت هاست دوست دارم بخونمش، حتی یکبار خیلی اتفاقی کسی توی اینستاگرام با کامنتش اسپویلش کرده بود ولی از اونجایی که ذهن بسیار قوی دارم و میتونم نادیده بگیرم اسپویلش رو به یاد ندارم!😅

حدود 46 صفحه امشب خوندم و حالا توی پتومم.

۲ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۲
tahi :D

انگار باید دوباره روزانه نویسی هام رو شروع کنم چون گاهی تاریخ کارای مهمی که انجام دادیم فراموش میکنم و به اشتباه میوفتم.

امروز اتفاق خاصی نیوفتاد فقط صبح کمی کار کردم و عصر رفتم کلینیک.

یه ماسک بولگارین رز هم برای مطب سفارش دادم.

یه مقدار این ماه فقیر شدم!

این اولین پست از هر روز نویسی.

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۷
tahi :D

هورمون ها وقتی بهم میریزن شبیه یه موج عجیب میزنن همه چیو داغون میکنن، وای به روزی که اطرافیان...

به شکل عجیب و ترسناکی میتونم قید همه چیو بزنم!

گاهی از خودم میترسم، تصمیمات وحشتناک اینطور موقع ها گرفته میشه.

نمیدونم 

سعی میکنم خودم رو کنترل کنم، ولی خیلی سخته.

واشنای مهربونم دلم یه اتفاق خیلی خوب میخواد :))) 

شبیه یه صخره هستم، و این موج ها ...

باید به این امواج عادت کرد یا؟

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۱:۱۲
tahi :D