خیلی سریع رفتم تهران و خیلی سریع برگشتم.
حالم خوب نبود،از پارک ملت سه تا کتاب خریدم،بابا قبلش واسم یه کتاب خریده بود.
تو راه برگشت به خونه هم از قم یه کتاب خریدم.
سر جمع ۵ تا کتاب،که یکی شون بارها خونده م.
مامان صبح زنگ زد و پرسید فلان کتاب داری؟گفتم اره.
متاسفانه یا خوشبختانه کتابِ رو خریده بود،بهش گفتم غصه نخور هدیه ش میکنیم به کسی.
من امسال توی این فصل گرم فعالیتهای مفیدم خیلی کم بود،با اومدن پاییز فعالیت هام در زمینه کتاب خیلی کمتر میشه ولی سعی میکنم مثل همیشه بیام و بنویسم حتی اگر خیلی دیر به دیر.
میام و کتابایی که خریدم معرفی میکنم.
+7 شهریور"پدران فرزندان نوه ها"شروع کردم،همون روز تا صفحه 89 خوندم،مسافرت نذاشت کتاب رو تموم کنم.
"دومین مکتوب"رو تموم کردم :)
چند نفر تا الان بهم گفتن خیلی تندخوانی قوی ای داری،اما خودم اینطور فکر نمیکنم،سرعتم خیلی پایینِ نسبت به قول و قرار هایی که با خودم داشتم.
کنار اومدم با تنبلی هام و سعی میکنم به مرور کمش کنم.
این کتاب هم دقیقا مثل "مکتوب"جذاب بود،هرازگاهی متوجه این میشدم که بعضی از نوشته ها رو قبلا خوندم.
کتابِ من از نوع جیبی بود،صفحه ی 133 با عنوان"آموزش"برام عجیب بود،اول محمد رسول خدا خرما خورده بود یا مهاتما گاندی شکر؟
قسمت های جذابش زیاد بودن و من نمیتونم همه رو بنویسم گلچین کردن هم یکم برام سخته نمیدونم کدوم نوشته میتونه شما رو وادار به خوندن این کتاب بکنه،به اجبار و به سختی این قسمت انتخاب کردم:
روئی گوئرا برایم گفت که شبی در خانه ای در موزابیک،با دوستانش صحبت میکرد.
کشور درگیر جنگ و در هر جهت_از بنزین گرفته تا روشنایی_در قحطی بود.برای وقت گذرانی،شروع به نام بردن غذاهای محبوبشان کردند.
هر کدام غذای محبوبش را نام برد،تا نوبت به روئی رسید.
روئی که میدانست به خاطر جیره بندی،تهیه میوه غیر ممکن است،گفت:دلم میخواهد یک سیب بخورم.
در همان لحظه سر و صدایی به گوش رسید و یک سیب براق و آبدار،چرخ زنان وارد اتاق شد و در برابرش ایستاد!بعدها،دریافت که یکی از خدمتکاران که آنجا زندگی میکرد،برای خرید میوه به بازار سیاه رفته بود.
به هنگام بازگشت،هنگامی که از پله ها بالا میرفت،سکندری خورده و افتاده بود؛کیسه ی سیبی که خریده بود،باز شده و یکی از سیب ها به درون اتاق رفته بود.
تصادف؟خوب،این واژه برای توجیه این داستان بسیار ناتوان است.
واقعا این روزا به یه چیز فوق العاده نیاز داشتم،این کتاب همون بود.
خیلی خیلی حالم رو خوب کرد.
مجبور به گریه م کرد و منو سبک کرد.
همینقدر بگم که واقعا بکمن خیلی خوبه!
توی پست های قبلی گفتم!اولای کتاب حسابی حرصی شده بودم و پشیمون بودم از خریدنش،اُوِه برام یه پیرمرده اعصاب خورد کن رو تداعی میکرد که دوست داشتم وجود نداشته باشه،به خوندن"مردی به نام اُوِه"ادامه دادم و کم کم متوجه محشر بودنش شدم.
اگر سلیقه من توی مطالعه ی کتابای قبلی شبیه تون بوده،این کتاب رو هم بخونید.
و سعی کنید تمومش کنید تا من فحش نخورم!.
نمیتونم تیکه جذابی از این کتاب جدا کنم و براتون تایپش کنم و ادرس صفحه بدم،تمومش جذابِ بخونیدش،همین.
●کاش نام های مستعاری که برای خودمان در وبلاگ و دیگر صفحه ها انتخاب میکنیم،ربطی به هیچ کتابی نداشته باشد!زیرا شاید یک نفر به خاطر اخلاقیات شما هیچ گاه آن کتاب را نخواند●
واژه های غلط(چاپ معاصر)(چاپ دوم سالِ 1396)
صفحه 236 خط پنجم به جای واژه"اوه"باید نوشته میشد"رون"
صفحه ی 248 خط 16 "بخواهیم"درست تایپ نشده ست.
صفحه 328 خط 4 اسمِ"پاتریک"اشتباه نوشته شده.