Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

یادمه چندماه پیش که خریدمش شوق خوندنش خیلی زیاد بود،همون روز هم حدود 70 صفحه ازش خوندم و واقعا از انتخابم راضی بودم؛

اسم کلیشه ای و عجیب، چیزیه که برای قضاوت یک کتاب مناسب و کافی نیست.

یکی از دوستام در شرف جدایی بود و خیلی عذاب میکشید دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم و میدونستم که حس پوچی و حقارت وجودش رو پر کرده، وقتی مردی به سادگی کنارت میذاره و اصلا بهت اهمیت نمیده، کسی که فکر میکردی قراره تا اخر عمرت کنارت بمونه؛

خب میدونی زود خودت رو باختی و دلبسته ی ادم اشتباهی شدی انتخابت غلط بوده... اینا همش باعث میشه رنج بکشی.

رنج کشیدن قویت میکنه اما یه ادم قوی خسته.

به هر صورت فکر کردم شاید این کتاب کمکش کنه بتونه خودش رو جمع کنه.

نمیدونم من تاحالا توی اینطور شرایط احساسی قرار نگرفتم اما چیزای شبیه به این با کتاب برام خنثی شدن،احتمال دادم میتونه کمک بزرگی بهش بکنه اما در کمال ناباوری اون حتی بیشتر از سه صفحه هم نخونده بود و خب میگفت اصلا نمیتونه بخونه.

عجیب بود برام عجیب تر از هرچیزی، بشینی به یه نفر یه نصیحت بلند بالا بکنی اما بعدش بفهمی توی گوشاش هندزفری بوده حس میکنی خودت احمقی.

شاید منم اگر جای اون بودم نیاز داشتم برای احساس هدر رفته ی خودم عزاداری کنم و بعدش سعی کنم خودمو بکشم بیرون و نجات بدم.

هیچی تمام هدفم این بود که بگم قرض دادن کتاب به اون باعث شد خودم کامل نخونمش و وقفه بزرگی افتاد.

پریروز نشستم و از اول شروع کردم به خوندنش و دیشب تمومش کردم کتاب "زنان زیرک" کم حجم اما پر از نکته است.

حدود 230 صفحه پر از نکته و نصیحت و تجربه ی مردم، نمیتونه الگو باشه چون ادما کلییی باهم تفاوت دارن و یه نسخه برای همه جواب نیست!

امیدوارم همه مون بتونیم راه درست رو توی رابطه هامون بریم، از خطاهای گذشته درس بگیریم و کمتر دچار اندوه بشیم...

۰ نظر ۲۷ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۲
tahi :D

از کجا باید شروع کنم برای نوشتن...

چند روز پیش پایان نامه رو ارائه دادیم،ثبت نام برای قبولی مجدد دانشگاه و به انتظار نشستن برای نتیجه برام کاملا عادی شده و دیگه جدید نیست،هرچند اگر چیزی که میخوام حاصل نشه.

این روزا با وجود مثبت شدن تست مامانی دیگه کارهم معنایی نداره و مجبورم که خونه بمونم،سردردم و اینقدر سردردهام طولانی مدت شده و قطع نمیشه که دارم بهش عادت میکنم دیشب فکرشم نمیکردم که توانایی خوندن کتاب رو داشته باشم چون شدیدا پیشونیم درد داشت!

اما "یازده دقیقه"رو برداشتم و حدود یک سومش رو دیشب خوندم همیشه پائولو برام همینطوره در حین ناامیدی و خستگی ملتمسانه سمتش رفتم و خیلی بهتر شدم و خوشحالم...

امروز کتاب رو تموم کردم عجیب بود مثل اکثر کتابایی که میخونم :))))))  بذارید من چیزی راجبش نگم و اگر قرار باشه بخوندیش خودتون سمتش برید نه صرفا بخاطر تعاریف من.

برشی از کتاب:

اگر کسی چیزی را در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد در نهایت می آموزد که هیچ چیز به او تعلق ندارد.و اگر هیچ چیز به من تعلق ندارد پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست.بهتر است به گونه‌ای زندگی کنم که انگار همین امروز نخستین و آخرین روز زندگی من است.

۲ نظر ۲۳ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۱
tahi :D

اومدم بنویسم توی موقعیت عجیبی از زندگیم هستم یهو دیدم کِی تو موقعیت عجیب نبودم؟هیچ وقت.

خب معلومه زندگی یه فیلم سینمایی کوتاه نیست که تموم شه دوباره پلیش کنی و ببینی و همیشه ثابت باشه،زندگی یه سریال عجیب غریب که چه طولانی باشه چه کوتاه حسابی متعجبت میکنه...

نمیدونم،یه چیزایی اصلا برای گفتن نیست مثل ادمایی که میان و میرن اونا شبیه رهگذرا توی پیاده رو فیلم و سریالان ادمای بیخود و نامفید،ولی خب اگر نباشن همه چی غیر طبیعی میشه میدونین؟.

دیروز مرخصی گرفتم نیم ساعت،رفتم کتابفروشی چندتا کتاب پرسیدم و نداشتن مشغول دیدن کتابا بودم خانومه پرسید برای هدیه میخواین؟گفتم اره گفت چند سالشه؟ گفتم هدیه به خودم.چند ثانیه هنگ بود بعدش چشاش خندید :)))))

ما طبق معمول از واشنا طلب یاری و امید میکنیم و میریم.

۳ نظر ۰۴ تیر ۰۰ ، ۲۲:۱۰
tahi :D

دیشب شروع کردمش و دو ساعت بعد تمومش کردم،نمیدونم چرا دیشب که میخواستم وارد پنل شم بیان اجازه ورود بهم نمیداد.

کتاب دوست داشتنی و خوبی بود،در بهترین زمان خوندمش واقعا این روزها به این چنین چیزی نیاز داشتم و همینطور که توی پست اینستاگرامم نوشتم لازمه همه بخونیمش توی این اوضاع...

من اهل اسپویل کردن نیستم اما خب بدجوری با پایانش شوکه شدم...

واشنا مثل همیشه حواسش به تک تک مون هست.

۴ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۴۲
tahi :D

دیروز صبح اومدم بنویسم دیدم اصلا یطوریم هیچی نیست که بگم و یه سری احساس عجیب داشتم.

خیلی سکوت رو دوست دارم وقتی همه جا ساکته و صدای هیچ ادمی زادی رو نمیشنوم...

خیلی نوشتم و پاک کردم.

دیروز یکی از کتابایی که از یزد گرفته بودم خوندم "و من دوستت دارم" از فردریک بکمن.

خیلی کوتاه بود و دوستش داشتم.

و یه برش کوتاه از این کتاب که توی پست اینستاگرامم به اشتراک گذاشتم؛

«خیلی ناخوشایند است که پیش خودت اقرار کنی آن آدمی که فکر میکردی نیستی.»

همین،واشنا هست من میدونم.

۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۰۹
tahi :D