Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

دیروز باقی مونده کتابی که اسمش رو ذکر نکردم تموم کردم،اون هم در حالی که پیشونیم واقعا تیر میکشید،میخواستم بخوابم اما دیدم گلدونام نیاز به ابیاری و جابجایی و حتی توجه بیشتر من دارن.

رفتم و سرسامون شون دادم،از بس این مدت درگیر پروژه وب بودم الان که دارم تایپ میکنم دوبار دکمه ی ctrl+s زدم.

تقریبا کتابای نخونده م ته کشیدن،یا حداقل کتابایی که دوست داشتم بخونم ته کشیدن.

اتفاقی که نمیتونم بگم اتفاقی اما کتاب "جرشنری" رو از طاقچه گرفتم احتمال میدم دوستش داشته باشم.میشه گفت تعداد کتابایی که توی دست لمشون نکرده باشم و خونده باشم خیلی کمن.

ناطورِ دشت واقعا خوب بود،کسل نشدم یعنی اخرای شب برش میداشتم و میخوندم تا جایی که دیگه چشمم یاری نمیکرد،و دیگه دیروز عصر با توجه به اینکه کلا 30 صفحه از کتاب باقی مونده بود تمومش کردم.

من هولدن توی کتاب رو دوست دارم هولدن شبیه خیلی از ماست و در عین حال شبیه خیلی از ما نیست!

امروز برای ناهار(مرغ اجری) چند قسمت از دستامو سوزوندم.

پروژه پایگاه داده  متاسفانه یا خوشبختانه رو هواس و اطلاعی از اخرین وضعیتش ندارم D:

این ترم لایتناهی باید زود جم شه،شنیدم ترم بعد از این ترم سنگین تره شمارو بخدا ببینید این حجم از خوش شانسی برای قشر همسن سال من ستودنیه.

چرا اینقدر بی رحمانه سرفصلا تغییر کردن؟دست کم ذره ای اغماض؟انصاف نیست.

کم کم باید برم و به غذام سر بزنم اما میدونم شما خوب میدونید چقدر حرف نگفته هست که نگفتم و بعید میدونم دیگه بتونم بگم :)))

۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
tahi :D

دیشب ساعتای دو بود که خوابیدم،طول روز خیلی حال بدی داشتم پروژه وب رو نسبتا کامل کردم و تحویل دادم پروژه پایگاه داده م مونده و حتی نمیتونم یکی از فاز هاشو انجام بدم.احتمالا این درس رو پاس نشم.

دیروز همینطور که تایپ میکردم و سایت زشت چرتم رو طراحی میکردم مچ های دستم درد میکرد و کمر و گردنم،شبیه یه جونور بی ریخت کتک خورده بودم.

نزدیکای عصر پروژه م تموم شد و ارسالش کردم برای استاد.

با اون حال افتضاحم دوست داشتم برم بیرون و حتی لباس هم پوشیدم اما نرفتم،نه برای اینکه حالم بد بود،به خاطر اینکه هیچکسی اون بیرون منتظرم نبود.

از اینکه تنها برم بیرون چه با هدف چه بی هدف متنفرم.اونقدر احساس تنهایی و افسردگی احاطه م میکنه که امکان داره وقتی توی ایستگاه اتوبوس یا تاکسی نشستم یا دارم راه میرم اشکم بیاد پایین و گریه ی ریزی بکنم.

داشتم میگفتم خیلی حال نکبتی داشتم،نزدیکای شب حالم بدتر شد و به سختی میتونستم راه برم،اولین باری بود که اینقد احساس سستی و ضعیف بودن میکردم.

از هرجا که شده بود یه قرص پیدا کردم و خوردم،اخرای شب خوابیدم فکر کنم ساعتای شش صبح بود که از درد چشمام باز شد قلبم اونقدر درد میکرد که نمیتونستم به پهلو بچرخم یا درست نفس بکشم،احساس میکردم اگر تکون بخورم یه چیزی توی قلبم کنده میشه.اولین باری نیست که این مدلی میشم اما این دفعه قشنگ دردش یادمه.احوال خوبی ندارم اگر ادم عاقلی این روزا منو ببینه حتما بهم میگه که شبیه مرده ها شدم.

نمیدونم چرا این چیزا رو نوشتم اخرین باری که اینقدر دقیق روزم رو توی وبلاگ شرح دادم فراموش کردم.

کتابی که گفتم دارم میخونم هفتاد درصدش تموم شده،اما هنوز دلم نمیخواد بگم اسمش چیه.

برای خوب کردن حال ادما کاری میکنید؟بهم بگید.

۳ نظر ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۵۴
tahi :D

بعد از مدت ها یاد کراش اسبقم افتادم،ناراحت کننده س این حال و احوالی که ماهی یکی دوبار بهم دست میده[من ماهی یکی دوبار یاد کراش سابقم نمیوفتم،بلکه ماهی یکی دوبار کلا حال بدی بهم دست میده و احساس ناامیدی پرم میکنه]واقعا ناراحت کننده س،نمیدونم چرا بعد از این همه سال زندگی این جنبه از خودم رو کامل نشناختم و مدیریت کردن این وضعیتم برام دشواره.

راستش من این ماه های گذشته کارای خیلی زیادی کردم که زیاد از انجامشون رضایت ندارم.

همین الان که این خط رو تایپ میکنم فردا شد!

ایمان اوردید به اون جملاتی که میگن فقط یکبار توی زندگیتون کلِ تون میذارید برای یکی؟.قابل لمس نیست؟بخاطر اینه که شما هنوز کسی که کل تون بذارید براش پیدا نکردید.

و حتی من،من هم کسی که کلم رو بذارم براش ندیدم.

امشب حدود ۴۵ صفحه از یه کتاب که خیلی وقته میخواستم بخونم،خوندم.

وقتی تموم یا حداقل نصفه بشه براتون ازش میگم.

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۰
tahi :D

« اگر کنار بکشین کل زندگی‌تون بابت این مسئله تأسف می‌خورین. کنار کشیدن، کارها رو آسون‌تر نمی‌کنه. »

نمیدونم چرا ولی خب؛

یه مین تا امتحان ترم طراحی وب دارم و میخوام این پست رو بنویسم

راستش چند روز پیش "تخت خوابت را مرتب کن"دست گرفتم و 30 درصدش رو خوندم،امروز یکی دو ساعت قبل امتحان تمومش کردم...

عنوان هر فصل خودش یه درس :)))

روزت را با تکمیل یک کار شروع کن،به تنهایی از پس آن برنمیایی،فقط باید دل بزرگی داشته باشی،زندگی منصفانه نیست؛تو به راه خودت ادامه بده،شکست تو را قوی تر میکند،باید حسابی جسور باشی،جلوی قلدرها محکم بایست،بر مشکلات غلبه کن،به دیگران امید بده،هیچ وقت کنار نکش!.

کتاب خوبی بود،دوستش داشتم در واقع امروز این کتاب دلیل حال خوب من هستش.

 

۳ نظر ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۵:۱۴
tahi :D

مدتیه که نه میتونم بخونم نه بنویسم و نه مثل ادم بخوابم.شبا خیلی با خودم کلنجار میرم اما بی فایده س همش افکار مزاحم، چیزایی که طول روز هم دست از سرم برنمیدارن.الان که دارم مینویسم میزم روبروی آینه س و طبق عادت هرچند دقیقه خودم رو تماشا میکنم.

هفته ی گذشته و هفته ی قبل ترش،طولانی ترین زمان استفاده مکرر در عمر این لپ تاپ محسوب میشن،گودال چشمام هم به همین دلیل عمیق تر شده.

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد ادمای گذشته میکنم.خیلی کار برای انجام دادن دارم اما مغزم میگه هی تو!بیا باهم یه کاری بکنیم که حالتو خراب میکنه و منم انگار که از خدام باشه میرم و یه بسته ذرت بو داده برمیدارم و با مغزم میشینیم روی کاناپه و فیلم بدبختی هام در این چند سال رو نگاه میکنیم.تازه وقتی کارش با من تموم میشه و میره گاهی پیام میفرسته که هی راستی!اون تیکه فیلم رو یادته؟لعنتی عجب گندی زدی!...

کتابایی که دست میگیرم تا بخونم طلسم شدن و با خونده شدن 30 40 صفحه برمیگردن به سرجای قبلیشون.

شما چیکار میکنید؟بهم بگید.

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۳۰
tahi :D