Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۳۴
tahi :D

خیلی وقت پیش قرار بود"بعد از تاریکی"رو تموم کنم،به هر صورت فکر کنم پریروز بود که برش داشتم و شروع کردم به خوندنش شب اول فقط یک بخش ازش خوندم و امروز همین حالا کتاب تموم شد.

خیلی عجیب غریب بود و حس کنجکاوی رو بیشتر فعال میکرد،نمیخوام راجب متن کتاب توضیحی بدم اما زمانی که داستان به سمت اتاق اری میرفت هم کسل میشدم هم نمیتونستم کنجکاویمو کنترل کنم.

به هر صورت بلاخره طلسم این کتاب شکسته شد و خوندمش.

چیز زیادی برای گفتن ازش وجود نداره.

من دارم مقداری از وقتم رو صرف کسی میکنم،باید همین روزا بیام و در قالب یه پست رمز دار چیزایی که توی ذهنم میگذره خالی کنم...

نمیدونم کتاب بعدی که باید دست بگیرم کدومه،ذهن تون این روزا درگیر چیه؟بهم بگید.

۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۵
tahi :D

مدت ها پیش فکر میکردم هر چهار دندان آسیای سومم در اومدن،اما چند روزی هست که به خاطر درد لثه متوجه شدم فک پایین سمت چپ یه دندون عقل در حال در اومدن.

دردش درد عجیبیه قلقلک همراه با دردی شبیه به درد دندانی که پوسیدگیش داره به عصب میرسه.

لپم درد میکنه هم وقتی حرف میزنم درد رو یادم میره هم وقتی حرف میزنم دردم میگیره خیلی مزخرف تر از چیزی که باید باشه.

صحبتم راجب دندان تموم میکنم.

پروژه ها و این ترم تموم شد اما خستگی دانشجوهای دانشکده ما به این زودی تموم نمیشه.

روز گذشته عصر با رعایت پروتکل های بهداشتی از خونه خارج شدم،یه سر به محل کار قبلیم زدم و افسوس گذشته رو خوردم،مد نظرم بود که کتاب جدید بخرم و برای همین پیاده اینکارو کردم.

"ما در برابر شما" از "فردریک بکمن"،دوست داشتم کتابای دیگه ای بگیرم و حتی اصلا تا به اون روز اسم این کتاب رو نشنیده بودم اما خب خیلی غیر منتظره این اتفاق افتاد،خریدمش و الان مال منه.

گاهی اوقات عمیقا به این فکر میکنم که ایا واقعا من و ع.ح هیچ درکی از احساس هم داریم؟بعید میدونم...

دیشب خواب تعجب آوری دیدم کراش اسبقم بهم پیام میداد و این خیلی خواب خنده دار و گریه داریه مغز لعنتیم اونقدررر خوب صحنه رو ساخته بود که تنها قسمت تشخیص خواب از بیداری،غیر ممکن بودن موضوع خواب بود =)

راستش بعد از بیدار شدنم اول به خواب و بعد به درد لثه م فکر کردم.

روزها به این فکر میکنم که اینستاگرامم رو عمومی کنم و بعد ترس از خراب شدن این حریم سالم جلوی کارم رو میگیره.

چند دقیقه ای گیج بودم تا یادم اومد:

امروز "کاش کسی جایی منتظرم باشد" تموم کردم،دوستش داشتم واقعا دوستش داشتم.

12 داستان کوتاه جذاب نمیدونم چرا با وجود غم درون داستان ها اشکی از چشم من جاری نشد.

به خاطر اوردم که یک جورایی این کتاب رو هانا بهم معرفی کرد،بعد از منتشر شدن پست ازش تشکر میکنم.

دیشب مادر یکی از دوست های مجازیم از دنیا رفت،نوشته ش راجب مادرش منو به گریه انداخت

کاش وقتی ادما میمردن اینقدر یادشون تیز و بُرنده نبود و دلمونو زخمی نمیکرد...

ارزو میکنم همه مون حالمون خوب شه،همین.

۲ نظر ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۰۳
tahi :D

دیروز باقی مونده کتابی که اسمش رو ذکر نکردم تموم کردم،اون هم در حالی که پیشونیم واقعا تیر میکشید،میخواستم بخوابم اما دیدم گلدونام نیاز به ابیاری و جابجایی و حتی توجه بیشتر من دارن.

رفتم و سرسامون شون دادم،از بس این مدت درگیر پروژه وب بودم الان که دارم تایپ میکنم دوبار دکمه ی ctrl+s زدم.

تقریبا کتابای نخونده م ته کشیدن،یا حداقل کتابایی که دوست داشتم بخونم ته کشیدن.

اتفاقی که نمیتونم بگم اتفاقی اما کتاب "جرشنری" رو از طاقچه گرفتم احتمال میدم دوستش داشته باشم.میشه گفت تعداد کتابایی که توی دست لمشون نکرده باشم و خونده باشم خیلی کمن.

ناطورِ دشت واقعا خوب بود،کسل نشدم یعنی اخرای شب برش میداشتم و میخوندم تا جایی که دیگه چشمم یاری نمیکرد،و دیگه دیروز عصر با توجه به اینکه کلا 30 صفحه از کتاب باقی مونده بود تمومش کردم.

من هولدن توی کتاب رو دوست دارم هولدن شبیه خیلی از ماست و در عین حال شبیه خیلی از ما نیست!

امروز برای ناهار(مرغ اجری) چند قسمت از دستامو سوزوندم.

پروژه پایگاه داده  متاسفانه یا خوشبختانه رو هواس و اطلاعی از اخرین وضعیتش ندارم D:

این ترم لایتناهی باید زود جم شه،شنیدم ترم بعد از این ترم سنگین تره شمارو بخدا ببینید این حجم از خوش شانسی برای قشر همسن سال من ستودنیه.

چرا اینقدر بی رحمانه سرفصلا تغییر کردن؟دست کم ذره ای اغماض؟انصاف نیست.

کم کم باید برم و به غذام سر بزنم اما میدونم شما خوب میدونید چقدر حرف نگفته هست که نگفتم و بعید میدونم دیگه بتونم بگم :)))

۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
tahi :D

دیشب ساعتای دو بود که خوابیدم،طول روز خیلی حال بدی داشتم پروژه وب رو نسبتا کامل کردم و تحویل دادم پروژه پایگاه داده م مونده و حتی نمیتونم یکی از فاز هاشو انجام بدم.احتمالا این درس رو پاس نشم.

دیروز همینطور که تایپ میکردم و سایت زشت چرتم رو طراحی میکردم مچ های دستم درد میکرد و کمر و گردنم،شبیه یه جونور بی ریخت کتک خورده بودم.

نزدیکای عصر پروژه م تموم شد و ارسالش کردم برای استاد.

با اون حال افتضاحم دوست داشتم برم بیرون و حتی لباس هم پوشیدم اما نرفتم،نه برای اینکه حالم بد بود،به خاطر اینکه هیچکسی اون بیرون منتظرم نبود.

از اینکه تنها برم بیرون چه با هدف چه بی هدف متنفرم.اونقدر احساس تنهایی و افسردگی احاطه م میکنه که امکان داره وقتی توی ایستگاه اتوبوس یا تاکسی نشستم یا دارم راه میرم اشکم بیاد پایین و گریه ی ریزی بکنم.

داشتم میگفتم خیلی حال نکبتی داشتم،نزدیکای شب حالم بدتر شد و به سختی میتونستم راه برم،اولین باری بود که اینقد احساس سستی و ضعیف بودن میکردم.

از هرجا که شده بود یه قرص پیدا کردم و خوردم،اخرای شب خوابیدم فکر کنم ساعتای شش صبح بود که از درد چشمام باز شد قلبم اونقدر درد میکرد که نمیتونستم به پهلو بچرخم یا درست نفس بکشم،احساس میکردم اگر تکون بخورم یه چیزی توی قلبم کنده میشه.اولین باری نیست که این مدلی میشم اما این دفعه قشنگ دردش یادمه.احوال خوبی ندارم اگر ادم عاقلی این روزا منو ببینه حتما بهم میگه که شبیه مرده ها شدم.

نمیدونم چرا این چیزا رو نوشتم اخرین باری که اینقدر دقیق روزم رو توی وبلاگ شرح دادم فراموش کردم.

کتابی که گفتم دارم میخونم هفتاد درصدش تموم شده،اما هنوز دلم نمیخواد بگم اسمش چیه.

برای خوب کردن حال ادما کاری میکنید؟بهم بگید.

۳ نظر ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۵۴
tahi :D