Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Paulo Coelho» ثبت شده است

کتاب"پدران فرزندان نوه ها"تموم شد،قسمت های تکراری انگشت شماری داشت که اون ها رو مشخص کردم،اون مطالب رو در کتابِ "مکتوب"و"دومین مکتوب"خونده بودم.
این کتاب هم مثل مکتوب و دومین مکتوب برش هایی از کتاب ها و اثرهای دیگر نویسنده ها و برخی نوشته های خودِ پائولوِ.
سفر و کارای بعد از سفر و موقعیت های عجیب غریبی که پیش اومد نذاشت که بتونم زودتر کتاب تموم کنم ولی بلاخره امروز صبح انجامش دادم.
نمیدونم کتاب بعدی برای خوندن چی باشه،با خرید کتاب از تهران و قم و هدیه های پدر و مادرم،صفِ خونده نشده ها بلند و بلند تر شده.{کتابهایی که کنار اسمشون ستاره س رو خودم خریدم،و اونایی که قلب خانواده}.
خواستم اینجا براتون توی کلمات کلیدی اسم شون جا بذارم اما متاسفانه بیان توانایی درج اون همه کلمه کلیدی رو به من نداد.
کتاب های تهیه شده :
☆《موش ها و آدم ها》از "جان اشتاین بک"☆
☆《جاناتان مرغ دریایی》از "ریچارد باخ"☆
♡《سمفونی مردگان》از "عباس معروفی"♡
♡《سووشون》از "سیمین دانشور"♡
☆《ملت عشق》از"الیف شافاک"☆
♡《شازده کوچولو》از"آنتوان دوسنت اگزوپری"♡
☆《قلعه حیوانات》از"جرج اورول"☆
♡《وقتی نیچه گریست》از"اروین د.یالوم"♡(همون کتاب تکراری که مامان خرید)
برشی از کتاب"پدران فرزندان نوه ها" :
باز سازی دنیا:
روزی فرزندی پیش پدرش بود و پدر بسیار بی حوصله بود. باری اینکه فرزند خود را سر گرم کند تکه روزنامه ای که نقشه جهان روی آن بود را به چند تکه پاره کرد و داد به فرزندش تا آن را درست کند. پیش خودش فکر کرد که تا ساعت ها در گیر خواهد شد. ولی بر خلاف انتظارش بعد از مدت کوتاهی پیش پدرش آمد و گفت: پدر درستش کردم. پدر با تعجب گفت: مگر مادرت به تو جغرافی یاد داده. پسر گفت: جغرافی دیگر چیست؟ اتفاقا پشت همین صفحه، تصویری از یک ادم بود. وقتی آدم را دوباره ساختم، دنیا را هم دوباره ساختم.
+کتابی که من داشتم چاپ سال 2005 بود با ترجمه آرش حجازی،برگه های سبک و نازک،کتابِ قطور اما سبک،کتاب های قدیمی رو خیلی دوست دارم،حس عجیبی بهم منتقل میکنن.
۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۰۷
tahi :D

خیلی سریع رفتم تهران و خیلی سریع برگشتم.

حالم خوب نبود،از پارک ملت سه تا کتاب خریدم،بابا قبلش واسم یه کتاب خریده بود.

تو راه برگشت به خونه هم از قم یه کتاب خریدم.

سر جمع ۵ تا کتاب،که یکی شون بارها خونده م.

مامان صبح زنگ زد و پرسید فلان کتاب داری؟گفتم اره.

متاسفانه یا خوشبختانه کتابِ رو خریده بود،بهش گفتم غصه نخور هدیه ش میکنیم به کسی.

من امسال توی این فصل گرم فعالیتهای مفیدم خیلی کم بود،با اومدن پاییز فعالیت هام در زمینه کتاب خیلی کمتر میشه ولی سعی میکنم مثل همیشه بیام و بنویسم حتی اگر خیلی دیر به دیر.

میام و کتابایی که خریدم معرفی میکنم.

+7 شهریور"پدران فرزندان نوه ها"شروع کردم،همون روز تا صفحه 89 خوندم،مسافرت نذاشت کتاب رو تموم کنم.

۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۳۰
tahi :D

"دومین مکتوب"رو تموم کردم :)

چند نفر تا الان بهم گفتن خیلی تندخوانی قوی ای داری،اما خودم اینطور فکر نمیکنم،سرعتم خیلی پایینِ نسبت به قول و قرار هایی که با خودم داشتم.

کنار اومدم با تنبلی هام و سعی میکنم به مرور کمش کنم.

این کتاب هم دقیقا مثل "مکتوب"جذاب بود،هرازگاهی متوجه این میشدم که بعضی از نوشته ها رو قبلا خوندم.

کتابِ من از نوع جیبی بود،صفحه ی 133 با عنوان"آموزش"برام عجیب بود،اول محمد رسول خدا خرما خورده بود یا مهاتما گاندی شکر؟

قسمت های جذابش زیاد بودن و من نمیتونم همه رو بنویسم گلچین کردن هم یکم برام سخته نمیدونم کدوم نوشته میتونه شما رو وادار به خوندن این کتاب بکنه،به اجبار و به سختی این قسمت انتخاب کردم:

روئی گوئرا برایم گفت که شبی در خانه ای در موزابیک،با دوستانش صحبت میکرد.

کشور درگیر جنگ و در هر جهت_از بنزین گرفته تا روشنایی_در قحطی بود.برای وقت گذرانی،شروع به نام بردن غذاهای محبوبشان کردند.

هر کدام غذای محبوبش را نام برد،تا نوبت به روئی رسید.

روئی که میدانست به خاطر جیره بندی،تهیه میوه غیر ممکن است،گفت:دلم میخواهد یک سیب بخورم.

در همان لحظه سر و صدایی به گوش رسید و یک سیب براق و آبدار،چرخ زنان وارد اتاق شد و در برابرش ایستاد!بعدها،دریافت که یکی از خدمتکاران که آنجا زندگی میکرد،برای خرید میوه به بازار سیاه رفته بود.

به هنگام بازگشت،هنگامی که از پله ها بالا میرفت،سکندری خورده و افتاده بود؛کیسه ی سیبی که خریده بود،باز شده و یکی از سیب ها به درون اتاق رفته بود.

تصادف؟خوب،این واژه برای توجیه این داستان بسیار ناتوان است.


۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۵
tahi :D
خجالت آوره که 45 دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه ولی با خیال راحت روی کاناپه لم دادم و میخوام راجب کتابی که اخیرا(همین چند دقیقه پیش)تمومش کردم بنویسم و حتی برای رفتن آماده نیستم!
بلافاصله بعد از گلایه از خودم وقت نمیکُشم و میگم که؛
حس های خاص،خلسه،احساسات مطلوب،پایین اومدن اشک،غم و کلی حس دیگه رو با این کتاب تجربه کردم.
"ساحره ی پورتوبلو"بیشتر از هرکتابی نیاز داشت جای ساکتی خونده بشه.
مثل همیشه لذت بردم.
و یادم نمیاد به کسی بابت خوندن یه کتاب اصرار کرده باشم،اینبار هم همینطوره.
هرطور که دوست دارید بخونید،هرچیزی که دوست دارید و فقط سعی کنین ازش لذت ببرین.

"اگر به جای مبارزه با این تنهایی،بپذیرمش،شاید وضع فرق کند.فهمیده ام که تنهایی،وقتی سعی کنیم با آن درگیر شویم،خیلی از ما قوی تر است،اما وقتی نادیده اش بگیریم،ضعیف میشود."ص70
"نمیشود آدم به چیزی که دوست ندارد،اعتقاد داشته باشد..."ص152
"تو چیزی هستی که باور داری هستی."ص173
"آینده نیرنگ باز است،چرا که تصمیماتی که آن را هدایت میکند که اکنون گرفته میشود.همچنان به رکاب زدن بر دوچرخه تان ادامه بدهید،چرا که اگر توقف کنید،می افتید."ص223
"به همین دلیل و دلایل دیگر،به خدا اعتقاد ندارم.فقط ببینید آنها که اعتقاد دارند،چطور رفتار میکنند!"ص248
۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۲
tahi :D
"الف"رو تا صفحه 48 خوندم اما داشتم کسل میشدم شاید به خاطر بد بودن وضع روحیم بود،به همین دلیل کنار گذاشتمش؛
"ساحره ی پورتوبلو"دیروز دست گرفتم و صفحه ی 75 م.(لامپا خاموش و پرده ها هنوز کنار کشیده نشدن،سخت نگیرین به جلدش الان دقت کردم)
یه حسی همش منو قلقلک میده که زودتر اینا رو تموم کن و بقیه کتابایی که گرفتی رو بخون،حس خیلی جذابیه.
با یه قسمت های اندوه آوری از کتاب"ساحره ی پورتوبلو"که خیلی هم اشک درآر نبودن اشک ریختم.
خواستین کامنت بدین،ترجیحا ناشناس!

۱۵ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۱۰
tahi :D