Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۹۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

حسابی از قطرشترسیدم،دیرتر از موعد رسید به دستم خیلی دیر تر

365 تا صفحه رو که دیدم گفتم امکان نداره بتونم تا قبل پانزدهم_شانزدهم تمومش کنم.

در عین ناباوری دیروزصبح که اومدم سر گذاشتم روی بالشت صداهارو میشنیدم ولی خوابالو بودم،بابا اروم داشت با کسی حرف میزد و بعد یکم بلندتر گفت کتاب هاتو اوردن.

کلی خوشحال شدم،1396/12/01 سفارش شون داده بودم و دیگه داشتم از اومدن شون قبل سال جدید ناامید میشدم.

دیروز عصر تا صفحه ی 177 خوندم و به نظرم کتاب بدی نمیومد،شاید اگر کتاب مربوط به مسابقه نبود هیچ وقت نمیخوندمش اما خب خوندم و بدم نیومد

ولی نمیتونه جزو کتابایی باشه که دوست داشتم؛

رده ی سنی کتاب کودک و نوجوان بود و خب فکر نمیکنم زیادی واسه خوندنش پیر بوده باشم،در کل حس میکردم یه بچه شدم و دارم کتاب رو میخونم و یه جاهایی از کتاب یه حالت نابهنجاری بهم دست میداد که از موقعیتی که درش بودم ناراحتم میکرد.

کتاب زیادی شیرین بود،نه از نظر محتوا و زیبایی نه!واسه من هرکتابی یه بو و یه طعم و شکل خاص داره,البته بعضی از کتابا هم شبیه همن.

وقتی این کتاب رو تصور و تجسم و توی مغزم طراحی میکردم دهنم شیرین میشد از بس راجب چیزای شیرین نوشته شده بود،ذائقه من و نویسنده کاملا متفاوت بود؛

اون زولوبیا و بامیه و مارمالاد و شربت شیرین و غلیظ دوست داشت ولی من به شدت از مارمالاد بدم میاد.

اگر من نویسنده ش بودم یا حداقل اگر جرقه ی نوشتن این کتاب توی ذهن من خورده شده بود خیلی متفاوت تر مینوشتمش و خب چیز عادی ایه چون همه مون افکارمون متفاوته.

فقط کم مونده بود داخل این چیزای شیرینی که نویسنده تند و تند بیان میکرد خرما هم حضور پیدا کنه تا من کاملا کتاب کنار بذارم!

شخصیت های جالبی داشت شخصیت پردازی نویسنده میشد گفت قوی بود.

توی انتخاب اسم بعضی جاها قدرتمند ظاهر شده بود و بعضی جاها زیادی بومی.

چون کتاب مختص گروه سنی "کودک و نوجوان" بود باید اسم هایی انتخاب میشد که جذاب تر باشن،برای بچه یا نوجوونی به سن و سال من اسم "اعظم"،"جلال" و ... نه تنها جذابیتی نداره بلکه خسته کننده به نظر میرسه.!

یک سری از پیش نویس هایی که توی کادر مخصوص نوشته شده بودن منو جذب میکردن.

کتاب رو همین چند دقیقه پیش تموم کردم و خوشحال شدم از تموم شدنش.

جمعا چهارتا کتاب بود که دوتا رو دادم به ژینو بخونه و دوتا هم خودم،ماله خودم هردوتاش تموم شد و توی سایت مسابقه ش رو هم دادم.

ژینو هم یکیش رو خونده بود و مسابقه داد.

فقط یه کتاب مونده که اونم هنوز دست ژینو و باید تمومش کنه تا مسابقه بده و تمام.

باید برم سراغ کتابای ها بعدی،البته!در چند روز آتی.

۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۵۴
tahi :D

"کیمیاگر" فوق العاده بود!

برام کتابی بود جذاب و همین طور یکم سنگین!

سنگین بودنش دلچسب بود.

واقعا چرا پائولو اینقده خوب مینویسه؟!D:

خوب درکش کردم،توی سکوت،شلوغی و درهم برهمی و هرجا!خوووب درکش کردم،خیلی ژرف.

وقتی از صمیم قلبت چیزی رو بخوای تموم دنیا تموم و کائنات دست به دست هم میدن تا بتونی به خواسته ت برسی،نباید ناامید شد و دست کشید!

دنبال افسانه ی شخصیمون بریم،بهش میرسیم.

۱۲ نظر ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۰
tahi :D
خسته از ریسک نپذیر بودن و خسته تر از غم و اندوهی که میاد و میره و ثابته!
دوشنبه عصر "بریدا" از "پائولو کوئلیو" رو خریدم.
هوا سرد و بادی بود و با دوستام به یه قرار عاطفی رفتیم و خب نتیجه ش جذاب نبود ولی تجربه بود و تجربه موثره!
و دیروز عصر "خاطرات یک مغ" و "پدران،فرزندان،نوه ها" رو از کتابخونه قرض گرفتم اگر مثل بقیه کتاب های پائولو نظرم رو جلب کنن در اینده میخرم شون.
چند تا کتاب واسه ی مسابقه کتابخوانی تهیه کردم وقتی اونها رو تموم کردم بازم مینویسم.
از وضعیت زندگی ناراضی نیستم همین خودش خیلیه!

۱۳ نظر ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۴۰
tahi :D
دیر به دیر که مینویسم اینگاری غریبه میشم با اینجا،یه اتفاقایی داره میوفته که خودمم نمیدونم مدیریتش دست کیه!و خب مثل همیشه قلبم اون استرس همیشگی رو داره ترسی که از عقلم سرچشمه میگیره.
کتاب "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم"رو همون 20 م ماه تمومش کردم و خیلی خوب بود و روم کلی اثر گذاشت.
مفتونش شدم.
احتمالا دوشنبه اقدام کنم برای خریدن چند تا جلد دیگه از پائولو.
به تازگی با کسی اشنا شدم که راجبش حس گنگی دارم،اینبار نمیخوام بازم محدود کنم خودم رو و بگذارم همه چی مثل اب رودخونه ردشه و بره و تنها بمونم،از کتاب یادگرفتم که باید ریسک پذیرتر باشم،چیزی مهم تر و ارزشمندتر از جون مون نداریم نهایتا برای بزرگترین اشتباه ها هم همون رو از دست میدیم.
باید دید چی پیش میاد.
۸ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۷
tahi :D
بازم بعد یه مدت طولانی اومدم و میخوام که بنویسم،طبق معمول قراره کلی چیز از مدتی که گذشته بگم

سیزدهم تولد ژینو بود،بهش تبریک گفتم و چون تولد پارتنرش چند هفته بعد بود و نمیخواستن زیاد وقتشون به خاطر تولدها گرفته بشه میانگین تولد هردوتاشون رو جشن میگیرن
یعنی امروز 
چیزی واسه ژینو تهیه نکرده بودم چون با پارتنرش حرف زده بودم و گفته بودم بهش که ژینو گیتار رو خیلی دوست داره اگه بشه یه گیتار براش بخریم خیلی خوب میشه
و خب بعد از کلی اصرار من پسره تصمیم گرفت که بجای گردنبند واسه ژینو گیتار بخره و یه مقداری از هزینه ی تهیه گیتار رو من بدم و حل شه
و دیروز رفتیم و چند تا گیتار دیدیم و یه دونه قرمز مایل به جیگری خریدیم
ژینو کلی اصرار میکرد که منم واسه نونزدهم برم تولد و باهاشون باشم حتی پارتنرش هم اصرار کرد در صورتی که انتظار نداشتم اینقده اصرار کنن بهم
و من چون دوست نداشتم خلوت دوتایی شون به هم بخوره جوابشون رو نه دادم
ژینو واسه پارتنرش یه پیرهن سفید و یه کمربند و یه کیف پولی و جاسوییچی چرم تهیه کرد که البته کیف و جاسوییچیش رو من تهیه کردم :| یعنی من درستشون کردم.
دیروز از دولتی سر ژینو تونستم یه سر به کتابفروشی بزنم و یکی دیگه از کتابای پائولو کوئلیو رو بخرم "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم"و همون دیشب تا صفحه ی 88 ش رو خوندم و حس میکنم به همین زودی خیلی از کتابش خوشم اومده.
اره خودشه D:
تولدت عقب عقب مبارک.

۷ نظر ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۴۰
tahi :D