Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

در حال حاضر دارم فرایند استثنایی پشت سر میذارم.

هیچ زمانی این نحو موقعیتی نداشتم،شاید هم داشتم مثلا وقتی بچه بودم به هر صورت میتونم بگم این حالت نداشتم چون چیز زیادی در اینباره از کودکیم یادم نیست،وقتی یادت نیست یعنی نداشتی،میدونین که چی میگم.

من این روزا انتظار هیچ ادمی رو نمیکشم،منتظر کسی نیستم راستش به هیچکس شب بخیر نمیگم و حتی صبح بخیر و حتی من میرم فلان کارا انجام بدم و میام.جالب نیست؟ستودنی نیست؟با خودتون میگید یعنی چی؟پارتنرت؟دوستات؟منظورت دقیقا کیه؟منظورم همه ست.

البته اگر امروز صبح که بیدار شدم و با صدای خیلی خوابالو به پدرم گفتم سلام و اون بهم صبح بخیر گفت رو فاکتور بگیرم.

هرچند من منظورم از اون حرفا pm دادنه.

شاید دارم برمیگردم به روزایی که کسی رو زیاد نمیشناختم هرچی که هست بیشتر ساعات روزم رو پر میکنم و وقتی عصر میشه ساعتای 5-6 دلتنگ میشم،چون اکثر روزای تابستون سال پیش این ساعت خونه نبودم.

نمیدونم پاییز و زمستون رو چطوری بگذرونم وقتی اولین تجربه خونه نشینیمه،نه قراره برم هنرستان نه دانشکده.

"ما در برابر شما"چیزیه که این روزا دست گرفتم و میخونم،دوستداشتنیه وقتی تموم شه مثل همیشه براتون راجبش مینوسم.

دارم درس میخونم و این به عجیب تر و خاص شدن مدل این روزام اضافه میکنه.

تمیز تر از قبل شدم میزم کاملا تمیزه و حتی کمد لباسام.

شدم از اون ادمایی که کنار سیستم شون خودکار و کاغذ دارن،هیچ وقت اینطوری نبودم.

فقط کسی این مدل منو درک میکنه که مدلای قبلی منو یادش باشه.

۷ نظر ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۵
tahi :D
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۳۴
tahi :D

دیشب ساعتای دو بود که خوابیدم،طول روز خیلی حال بدی داشتم پروژه وب رو نسبتا کامل کردم و تحویل دادم پروژه پایگاه داده م مونده و حتی نمیتونم یکی از فاز هاشو انجام بدم.احتمالا این درس رو پاس نشم.

دیروز همینطور که تایپ میکردم و سایت زشت چرتم رو طراحی میکردم مچ های دستم درد میکرد و کمر و گردنم،شبیه یه جونور بی ریخت کتک خورده بودم.

نزدیکای عصر پروژه م تموم شد و ارسالش کردم برای استاد.

با اون حال افتضاحم دوست داشتم برم بیرون و حتی لباس هم پوشیدم اما نرفتم،نه برای اینکه حالم بد بود،به خاطر اینکه هیچکسی اون بیرون منتظرم نبود.

از اینکه تنها برم بیرون چه با هدف چه بی هدف متنفرم.اونقدر احساس تنهایی و افسردگی احاطه م میکنه که امکان داره وقتی توی ایستگاه اتوبوس یا تاکسی نشستم یا دارم راه میرم اشکم بیاد پایین و گریه ی ریزی بکنم.

داشتم میگفتم خیلی حال نکبتی داشتم،نزدیکای شب حالم بدتر شد و به سختی میتونستم راه برم،اولین باری بود که اینقد احساس سستی و ضعیف بودن میکردم.

از هرجا که شده بود یه قرص پیدا کردم و خوردم،اخرای شب خوابیدم فکر کنم ساعتای شش صبح بود که از درد چشمام باز شد قلبم اونقدر درد میکرد که نمیتونستم به پهلو بچرخم یا درست نفس بکشم،احساس میکردم اگر تکون بخورم یه چیزی توی قلبم کنده میشه.اولین باری نیست که این مدلی میشم اما این دفعه قشنگ دردش یادمه.احوال خوبی ندارم اگر ادم عاقلی این روزا منو ببینه حتما بهم میگه که شبیه مرده ها شدم.

نمیدونم چرا این چیزا رو نوشتم اخرین باری که اینقدر دقیق روزم رو توی وبلاگ شرح دادم فراموش کردم.

کتابی که گفتم دارم میخونم هفتاد درصدش تموم شده،اما هنوز دلم نمیخواد بگم اسمش چیه.

برای خوب کردن حال ادما کاری میکنید؟بهم بگید.

۳ نظر ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۵۴
tahi :D

گاهی کد میزنم اونقدر که چشمام خشک میشه و میسوزه،یه روزایی هم هست که اصلا سمتش نمیرم.

یکی پاشو گذاشته روی گاز و سرعت گذر عمرمون شده قد وقتایی که کبریت یه مقدار از گوگردش میشکنه چند ثانیه میسوزه و خاموش میشه.

دمدمی مزاج ترین شکل ممکنم.

تابستون برای من قشنگیش به اینه که تایمم خالی باشه و خودم به دلخواه پرش کنم نه این مدل بلایی که میخوان سرتابستون امسالم بیارن.

۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۰
tahi :D

امروز خوب یادم اومد دوران تنهاییم رو!همش با خودم میگفتم چرا زدم یزد؟چرا میخواستم برم یه جایی دور از خونه؟فراموش کرده بودم چه حالی داشتم،به کلی از یاد برده بودم اوضاع زندگیم رو =) زندگی من زمانی که داشتم تصمیم میگرفتم از اینجا برم یکم با زمانی که از اینجا رفتم فرق داشت،نمیشه گفت یکم چون مقدارش خیلی زیاد بود،من تنها بودم تنها توی حال خودم با کلی حال بد و فکرای منفی و افتضاح.

من توی خوابگاه تنها نیستم!من توی خوابگاه یه آدم دیگم هرچقدرم که سخت بگذره خوابگاه تنهایی رو از من گرفته و حالا دارم میفهمم چقدر عاقلانه تصمیم گرفتم،من منِ  درونم خسته بود و گریون از ادمای اطراف...

گاهی وقتا باید یه تلنگر بخوریم تا شکرگزار و متشکر از تصمیمات گذشته خودمون باشیم!

وبلاگ واقعا منو زنده نگه داشته همین و بس.

۰۸ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۱۹
tahi :D