Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

شاید فکر کنید این پست از قبل روی حالت انتشار در اینده قرار گرفته و ساعت سه شب منتشر شده! اما در حقیقت من بیدارم و خیلی خسته و بهم ریخته و کسل،پلک چشم راستم میپره و هردو چشمم میسوزه کمرم درد میکنه و دلم میخواد جوری خودمو تو پتو بپیچم که اگر کسی از بیرون اومد فکر کنه ی جانور بی مهره که تازه خلق شده اون زیر خوابیده.

من خیلی ادم سمجی هستم،این چیزی نیست که همیشه صدق کنه اما گاهی وقتا  این خصوصیت رو در خودم میبینم.مثلا همین امشب که رو به مرگم از خستگی اما دست نمیکشم که سیستم خاموش کنم.به زودی امتحانات ترم شروع میشن و میشه گفت همین الان هم شروع شدن و من شدیدا احساس ترس میکنم.شاید دلیل اصلی که امشب این همه خودمو خجالت زده کرده و نمیذارم که استراحت کنم و دارم sql server و visual studio رو از اول نصب میکنم همین باشه.

بیشتر از هرچیزی دلم میخواد خوب عمل کنم.

برام بگید اوضاع این روزای شما چه شکلیه؟

۱۲ دی ۹۸ ، ۰۳:۳۵
tahi :D

ببینید کی اینجاست!

تو این تایم خیلی اتفاقا افتاد.خیلی وقته پستای عمیر نخوندم شاید به خاطر اینه که نمیتونم زیاد چیزی بنویسم.

" این روزا حالم خوبه"جمله ی غریبی شده بود برام.اما واقعا خوبم.من اوقاتم رو با کلاسای دانشگاه و گوگولم پر میکنم.راضیم.زندگی جدید حس جدید.

مثل گل تو گلدونیم که جاشو عوض کردن :))))))) فقط من گلِ بن سای نیستم.

دوستش دارم و این قشنگ ترین چیز ممکنه.

۰۵ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۱
tahi :D

حدود 21 روزی هست که خونه نرفتم و توی یه محیط خیلی متفاوت از خونه زندگی کردم.

فکر کردن به صبحونه و ناهار و شام در روزای تعطیل عذاب اوره :))))))

هنوز هیچی نشده هفته ی دیگه امتحان دارم.میدونستم بلاخره سی شارپ یه روزی یقه م میگیره و میگه دیدی منو درست یاد نگرفتی *** رفتی.

همینم شد!

سی شارپ یقه م گرفته و هنوزم ول نکرده.

برنامه ی کلاسام خوبه و جای شکرش باقیه.بهم گفتید راجب محیط اینجا و مشکلات و چالش هام بنویسم اما میدونید که گاهی اوقات خیلی ادای ادمای تودارو در میارم سعی میکنم در اولین فرصت از پوسته ی دروغینم بیرون بیام و بنویسم که چی گذشته به حالم.

ادامه ی این پست رو به دعوت هاتف مینویسم.

______________________________

نامه ای از تهمینه سال 98 به تهمینه سال 95

عزیزم میخواهم چیزی بنویسم که هیچگاه به دستت نخواهد رسید اما حداقل نوشتن غمی که من از این بابت میخورم را میتواند کم کند،زندگی آنقدرها هم رویایی و قشنگ نیست،همه چیز آنطور که تو در ذهن کودکانه ت تصور میکنی نیست،مردم شبیه غول های پا گنده ی ترسناک هستند و تو هرازگاهی بیم خواهی داشت از له شدن.تهمینه تو نمیتوانی عادت کنی به بودن کسی،تمام سعیت را بکن که عادت هارا کنار بگذاری،به مردم بیشتر از چیزی که هستند بها نده،وقتی کسی میرود به او فقط به چشم یک رفته نگاه کن نه بیشتر نه کمتر.کسی که میرود نمیتواند آنقدرها هم خوب باشد که لایق گریه و اشک و غصه ی تو باشد.آنقدر مشکلات گنده و زشت توی زندگی وجود دارد که بعدها فکر میکنی چقدر احمق بودم که به موانع اسباب بازی شکل به چشم مشکلات حل ناشدنی نگاه میکردم.

مشکل حل ناشدنی ای وجود ندارد.دخترک کوچک ترسو،شاد باش.

خودت را در پسِ پتو پنهان نکن و اشک نریز تو بزرگ میشوی و این بیشتر از اینکه غمبار باشد قشنگ است.

۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۲:۴۵
tahi :D

الان که دارم تایپ میکنم توی خوابگاه لش کردم و خیلی خستم.راستش امروز از اول صبح که از خواب پاشدم تا همین الان دوندگی داشتم.خدا رحمم کرد کارا اوکی شد و الان فرصت شد صرفا جهت اینکه یادم بمونه و ثبت خاطره بشه بیام بنویسم.

پدر و مادرم امروز خیلی زحمت کشیدن و خسته شدن.امروز بیشتر از هر روز دیگه ای فهمیدم چقدر دوست شون دارم.لحظه ی خداحافظی و گریه و...:)))))) بابام وقتی دید منو مامان داره اشک مون میاد گفت مردم بچه شون میره خارج کشور اینکارو هم نمیکنن.دلم براشون تنگ میشه.امیدوارم که همه چی خیلی خوب پیش بره و بتونم استفاده کنم از تک تک لحظه هام.

خستگیم که بره میزنم تو کار کنجکاوی و این حرفا.

هستم در خدمت تون D;

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۰
tahi :D

شانزدهم که نتایج اومده خیلی خوشحال شدم،اونقدر تعجب کردم که به کلی وبلاگ رو یادم رفت!

فکر کنین اولین اولویت تون اوکی شه،خیلی حس خوبی بود،به قول پدرم بعده شادی کردن و جشن گرفتن استرس اومد سراغم و یه مقدار ترس،از اینکه باید با خودم چی ببرم چیکار کنم فلان وسیله فلان چیز...

جای خوب مسئله این بود که یکی دوتا دوست رو اونجا دارم و یه سری اشنا هم دارن همزمان بامن به اونجا میرن،تونستم یه سری اطلاعات راجب شرایط اونجا به دست بیارم.

خدا روی منو دیده بود که شنبه زنگ زدم اموزش پرورش و یکشنبه پاشدم رفتم اونجا،وگرنه یه دردسر اساسی داشتم،وقتی کارای مدرسه تقریبا تموم شد از ته دل خدارو شکر کردم،من نمیدونم چطور میشه واشنا رو ندید،چطور میشه به واشنا معتقد نبود،واشنا تو دله ماست کنار ماست.

یه سری نذر و نذورات داشتم D: یه بخشی شون انجام دادم یه سری ش هم مونده.

اونقده حس خوب از پدرم گرفتم که حد نداشت،خیلی لذتبخش بود،چند مین اونقدر شاد شدم از اینکه مثل اکثر دخترا نباید التماس کنم برای رفتن و به نحوی مهاجرت کردن،شاید یه سری نتونن درک کنن این حس رو،اما من تو چشای یه دختر دیدم وقتی ازم پرسید میذارن بری؟چه غمی داشت.

اینا افتضاحه،افتضاحه که بخوای بری جایی و دلت اونجا باشه اما خانوادت نذارن.

غمم گرفت وقتی غمشو دیدم،غمم میگیره وقتی میبینم نمیتونن اونطوری که میخوان باشن.کاری ازم برنمیاد...

امروز اتاقم جم جور کردم،اون یه سوراخ موش اونقدر خرت و پرت داخلش هست که اگر بخوای اساسی تمیز کنی یه عمر طول میکشه.

قاطی خرت و پرتام یه سری عکس دیدم،چندتا دفتر چندتا دستنوشته و یه عالم خاطره.

اگر فکر میکنین با تغییر مکان خاطرات تو مغزتون همونجا میمونن باید بگم یه مقدار عظیمیش همراهتونه و یه کوچولو اونجا میمونه.

من امروز اشک ریختم احساساتی شدم و گریه کردم،فقط برای دلتنگی که درونم احاطه کرده بود،به ژینو پیام دادم یه سری خاطره گنده از اون داشتم که واسش عکس فرستادم واسه اونم زنده شه :)))) یکم حرف زدیم و بهم گفت قوی باشم،اما من قویم نه؟فکر کنم قوی م،شاید قرار بود با کات کردن و تموم شدن ارتباطم با عزیزام یاد بگیرم تغییر رو قبول کنم یاد بگیرم بزرگ شم و انعطاف پذیر باشم و زود خودمو نبازم.

این پست از اون پست طولانیاس از اونا که شاید دیگه به زودیا نتونم مثل شو بنویسم.

باید کم کم کارای دانشگاه رو انجام بدم خودمو جم جور کنم،چیزیم نمونده تا مهر ماه.

شیرینه زندگی قشنگه تلخیم داره ولی قشنگه.درسته پول ندارم ولی چاله های خودمو یه طوری پر میکنم.D:

علی که استرس منو میدید بهم یه کتاب پیشنهاد کرده بود به اسم "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد"یه کتاب کم قطر،نشستم خوندمش دیدم حق با کتابه باید تغییر کرد باید تغییرا رو دوست داشت.اگر شمام پنیر تون مثل من جا به جا شده بشینین بخونینش شاید کمک کننده بود.

دیروز با ف.ح کلی جاها رفتیم اونقدررر راه رفتیم که حد نداشت یه چیزی حدود،4 ساعت پیاده روی.

وقتی باهم بودیم کلی خندیدیم اما اخراش همش به این فکر میکردم که دیگه نمیتونم با این ادم وقت گذرونی کنم،دلم گرفت،دلم براش تنگ میشه خیلی زیاد!

امیدوارم من فاطمه ژینو و... بتونن با جا به جایی پنیرشون به بهترین نحو کنار بیان :)))))))

۱۸ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۲۰
tahi :D