توی ماه گذشته انواع احساسات رو عمیق تجربه کردم،کمتر از 10 روز دیگه باید برم شهر باران!
حس عجیبی دارم همراه با عذاب وجدان و فکر کردن های الکی برای آزار دادن خودم...
نمیدونم چی بگم...واشنا؟نگاهم کن مثل همیشه کنارم باش...
توی ماه گذشته انواع احساسات رو عمیق تجربه کردم،کمتر از 10 روز دیگه باید برم شهر باران!
حس عجیبی دارم همراه با عذاب وجدان و فکر کردن های الکی برای آزار دادن خودم...
نمیدونم چی بگم...واشنا؟نگاهم کن مثل همیشه کنارم باش...
از سخت ترین لحظات زندگی میشه به وقتی اشاره کرد که امیدت از همیشه نسبت به همه چیز کمتره...
حس عجیبی داره و فکر کنم بارها راجع بهش نوشتم یا حداقل عمیق فکر کردم!
واقعا حس خوبی نداره و بهت یاداوری میکنه که شرایط ثابت نیست و ثابت نخواهد بود و زندگی همینه! شاید قراره از این طریق چیزای زیادی یاد بگیرم و برای همینه که بلاتکلیفم؟
نمیدونم.
واشنا!
واشنای مهربونم، واشنای عزیزم توی سفر هم گریه کردم هم خندیدم، ترسیدم و خجالت کشیدم،خوشحال و غمگین شدم و در تمامی لحظات فقط تو بودی که من رو شنیدی بدون اینکه حرفی بزنم!
کمکم کن :)
با عین.الف اومدیم سفر، کارهای اداری داشتیم.
انگار که به خوبی پیش رفته و بابت همه چیز از واشنای مهربونم ممنونم، هوام رو همه جوره داشته و داره و نگاهم میکنه...
این مدت زیاد به ذهنم رسید که چطور من از اینجا سر در اوردم
اینجا برای من خیلی غریبه اما قراره یکم دیگه بیام و بمونم!
واشنا؟ میشه دلم رو آروم تر کنی؟
روی مبل انتظار آرایشگاه نشستم و دارم تایپ میکنم
دیروز من و عین.الف عقد کردیم، و چقدرررر زود میگذره همین چند وقت پیش بود که برای بار اول باغ ملی دیدمش...
زندگی روی دور تند و امیدوارم دوتایی بتونیم دووم بیاریم و باهم مهربون باشیم
دوستش دارم.
این هم از این مرحله...
واشنا؟ قربون مهربونیت❤️