Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

کُلی حرف داشتم واسه نوشتن 

از اولین تجربه دندون پزشکیم تا مرگ یه مرد مهربون دوست داشتنی

هر دفعه که اومدم و تایپ کنم به این فکر کردم حالا رفتی دندون پزشکی که چی به مردم چه ربطی داره که تو رفتی دندون پزشکی بعد همین طور خودمو قانع میکردم که دیگه نیاز نیست همون قدر ریز مثل سابق بنویسی

کُلی کار ریخته سرم (مثل همیشه)

کُلی سختمه برنامه ریزی کنم که حد و مرز نداره

طبق برنامه ریزی پیش رفتن حس خوبی داره اما بهم ریختن برنامه ریزی بسیار تا بسیار ناراحت کنندس

کُلی شکاف ذهنیتی برام پیش اومده که باید به وقتش حلشون کنم کسی هم همراهیم نمیکنه و واقعا هم نیاز نیست کسی همراهیم کنه [در حال قبول کردن تنهایی]

الان بهترم و حالم خوبه و منتظر یه سری اتفاق خوبم ^^

۷ نظر ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۴:۵۰
tahi :D

اگر به انسان‌هایی که دوست‌شان داریم دقیقاً زمانی که حق‌شان نیست عشق نورزیم، دیگر عشق چه معنایی دارد؟!

#بریت ماری این‌جا بود
#فردریک بکمن
۹ نظر ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۰:۵۷
tahi :D

مهربون بود،گفت از بیست سالگی عاشق این بودم که توی یه منطقه ی محروم کارخونه بسازم و کار افرین بشم؛

هربار که رفتم سمتش نشد،هنوز که هنوزه امیدم رو از دست ندادم و دوست دارم این اتفاق بیوفته و واسش تلاش میکنم

از حرف زدنش خیلی گذشته بود حدود پنج شیش ساعت،وقتی داشتم یه پاراگرف بی ربط میخوندم توی ذهنم یه جرقه خورد!

من چه هدفی دارم؟!از زندگیم چی میخوام؟!

"آرامش،یه همراه"

باید یکم خودمو جم و جور کنم ولی خیلی سخته :|

تعداد کارای مفیدی که انجام میدم خیلی خیلی خیلی کم شده

پروردگارا اِراده عنایت کن اِراده

۶ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۶:۳۵
tahi :D

اومدم بنویسم وضع هیچی عوض نشده

بنویسم هر روز بدتر از دیروز

به خودم دقت کردم،تاحالا به درجه از پوچی رسیده بودم؟!اینقدر اروم و خالی!

خیلی تلاش کردم "Letter to a Child Never Born"بخونم؛

بارها بارها توی اتوبوس،راهرو های شلوغ،وقت های اضافه ی کلاسام و روی کاناپه موقعیت خوندش پیش اومد و فقط جلدش رو لمس کردم و یکم کاغذش بوییدم چند صفحه خوندم و باز بستمش.دوستش دارم،فکرهم میکنم بشه خیلی دوستش داشت اما زمان دوست داشتنش الان نیست.

دیروز عصر یک عالم راه رفتم بیشتر از دفعات قبلی

موقع راه رفتن توی ذهنم به حس خوبی که میتونه از با "سرعت راه رفتن" ایجاد بشه تمرکز کرده بودم و قدم برمیداشتم.

قوی تر از قبل شدم،یا حداقلش اینه که یکم بیشتر از قبل پخته شدم دیگه ترس های قبلی وجود ندارن و ترس های جدید جاشون گرفتن.

با خودم گفتم بهتره الان "What I Talk About When I Talk About Running"شروع کنم،با امید اینکه بعد از تموم کردنش میتونم بقیه کتابا رو بخونم.

+واشنا اگر مهربونی یکم به منم مهربونی کن.

۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۲
tahi :D

از همه ی بدبختیای زندگی که بگذریم میتونیم به مسئله ی بزرگ و عمیق تنهایی اشاره کنیم

نمیدونم چرا این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای تنهایی رو حس میکنم

امروز خوب فکر کردم

وضعیت عوض نشده!

قبلا با کسی نبودم که الان نبودنش اذیتم کنه

قبلا کسی نبود که تنهایی نداشته باشم تو بودناش

همه چی مثل قبله،چیزی که عوض شده منم،من تغییر کردم حساس شدم

یکی از دوستام که خیلی وقته ندیدمش میگفت ماهمش نیاز داریم کسی باهامون باشه که همه چیو باهاش تقسیم کنیم.

با کی قراره همه چیو تقسیم کنم؟!

از اینکه میدونم قرار نیست تا اخر عمر تنها بمونم مطمئنم ولی؛

ولی اینکه این زمان چه قدر طول میکشه ترسناکه.

۹ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۸:۴۰
tahi :D