اومدم بنویسم وضع هیچی عوض نشده
بنویسم هر روز بدتر از دیروز
به خودم دقت کردم،تاحالا به درجه از پوچی رسیده بودم؟!اینقدر اروم و خالی!
خیلی تلاش کردم "Letter to a Child Never Born"بخونم؛
بارها بارها توی اتوبوس،راهرو های شلوغ،وقت های اضافه ی کلاسام و روی کاناپه موقعیت خوندش پیش اومد و فقط جلدش رو لمس کردم و یکم کاغذش بوییدم چند صفحه خوندم و باز بستمش.دوستش دارم،فکرهم میکنم بشه خیلی دوستش داشت اما زمان دوست داشتنش الان نیست.
دیروز عصر یک عالم راه رفتم بیشتر از دفعات قبلی
موقع راه رفتن توی ذهنم به حس خوبی که میتونه از با "سرعت راه رفتن" ایجاد بشه تمرکز کرده بودم و قدم برمیداشتم.
قوی تر از قبل شدم،یا حداقلش اینه که یکم بیشتر از قبل پخته شدم دیگه ترس های قبلی وجود ندارن و ترس های جدید جاشون گرفتن.
با خودم گفتم بهتره الان "What I Talk About When I Talk About Running"شروع کنم،با امید اینکه بعد از تموم کردنش میتونم بقیه کتابا رو بخونم.
+واشنا اگر مهربونی یکم به منم مهربونی کن.
کتاب جذابی بود
موراکامی جذابه!سبک نوشته هاش جذابه!
فکر کنم اولین کتابیه که از موراکامی خوندم!
بعد از زلزله و بعد از تاریکی رو تهیه کردم که بخونم!ولی معلوم نیست دقیقا کی قراره بخونمشون.
دیروز در خیابان دختر صد درصد دلخواهم را دیدم.
ای کاش می توانستم با او حرف بزنم. فقط از خودم برایش می گفتم و از او درباره ی زندگی اش می پرسیدم. بعد از صحبت می توانستیم جایی ناهار بخوریم. شاید یکی از فیلم های وودی آلن را ببینیم و شاید کمی هم شانس آوردم.
فاصله مان از پنجاه قدم کمتر شده.نمی توانم پا پیش بگذارم و بااو حرف بزنم.در دست راستش پاکت سفید چروکیده ایست که تمبر ندارد.حتما برای یکی نامه نوشته است.از نگاه خواب آلودی که توی چشم هایش هست می توانم بفهمم تمام شب مشغول نوشتن نامه بوده است… چند قدم دیگر برمی دارم و برمیگردم.در میان جمعیت گم می شود.حالا دیگر یادم می آید چه باید به اومی گفتم.شاید گفت و گوی طولانی ای می شد…