Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هاروکی موراکامی» ثبت شده است

خیلی وقت پیش قرار بود"بعد از تاریکی"رو تموم کنم،به هر صورت فکر کنم پریروز بود که برش داشتم و شروع کردم به خوندنش شب اول فقط یک بخش ازش خوندم و امروز همین حالا کتاب تموم شد.

خیلی عجیب غریب بود و حس کنجکاوی رو بیشتر فعال میکرد،نمیخوام راجب متن کتاب توضیحی بدم اما زمانی که داستان به سمت اتاق اری میرفت هم کسل میشدم هم نمیتونستم کنجکاویمو کنترل کنم.

به هر صورت بلاخره طلسم این کتاب شکسته شد و خوندمش.

چیز زیادی برای گفتن ازش وجود نداره.

من دارم مقداری از وقتم رو صرف کسی میکنم،باید همین روزا بیام و در قالب یه پست رمز دار چیزایی که توی ذهنم میگذره خالی کنم...

نمیدونم کتاب بعدی که باید دست بگیرم کدومه،ذهن تون این روزا درگیر چیه؟بهم بگید.

۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۵
tahi :D

اولین کتابی که امسال خوندم یا بهتره بگم امسال تمومش کردم "کجا ممکن است پیدایش کنم"بود،عکس رو زمانی گرفتم که خیلی سردم بود ،شاید بعدا بیشتر راجبش حرف زدم اما الان نه.کتاب مجموعه داستان بود(پنج داستان)و من سه تا از داستان هارو پارسال خونده بود و دیروز هم یکی و امروز هم یکی دیگه،و کتاب همین حالا تموم شد.

قلم موراکامی برام آشنا و در عین حال ناشناخته و عجیب غریبه،همونطور که داری میخونی کلی به فکر فرو میری و عمیقا توی داستان غرق میشی و شاید خودت به یکی از شخصیت ها تبدیل میشی،پایان هیچ کدوم از داستان ها زیاد مشخص نبود و ابهام توشون موج میزد.
برای امسال برنامه ی خاصی ندارم جز اینکه از هنرستان خلاص شم،فکر میکنید امسال بتونید بیشتر از قبل کتاب بخونید؟من که فکر نمیکنم بتونم.
۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۱۵
tahi :D
اومدم پنل و یهو ترس برم داشت،میخواستم پست قبلی رو ادیت کنم،حواسم نبود که تایم انتشارش رو واسه ساعت صفر امروز گذاشته بودم،امروز به خیلی چیزا فکر کردم،به اینکه کاش پستهایی که مربوط به کتابها میشد با اتفاقای چرت و پرتی که واسم افتاده و نوشتم قاطی نمیشدن.اما بعد یادم اومد هدف من از نوشتن توی این صفحه معرفی کتاب نیست،من قادر نیستم به خوبی اینکارو انجام بدم.
این هفته برای ن.ف پارت های یه سریال مزخرف ترکی رو جمع میکردم و فکر کنم وقت فردا رو هم بگیره.
دیروز و امروز مقداری از کتاب"کجا ممکن است پیدایش کنم"رو خوندم‌.
یک قسمت دیروز و دو قسمت امروز،دو قسمت باقی مونده که فکر نمیکنم امسال بتونم تمومش کنم،خیلی دوستداشتم امسال تمومش میکردم.
احتمالا مسافرت مون با تاخیر درست حسابی ای رو به رو بشه،وقتی میری مسافرت خونه ی مردم یه روزی میاد که اونا میان مسافرت خونه ی تو‌.
من افتضاح تر از همیشه مینویسم و نگاه های مهربون شما قلبمو عمیقا مفرح میکنه،آرزوی من برای شما و خودم جهت شروع سال پیش رو اینه که فکرای بیخود نکنیم و فکرای بیخود نکنیم و فکرای بیخود نکنیم.
۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۱۸
tahi :D
ازم پرسیدید چرا خلاصه هیچ کدوم از کتابایی که میخونم اینجا نمینویسم،راستش با خلاصه نویسی زیاد راحت نیستم و فقط دوست دارم به کسی در واقعیت کتابی که میخواد شروع کنه به خوندن و من اون کتاب رو خوندم بگم که ایا از دیدگاه من این کتاب ارزشش رو داشت یا نه،صرفا هیچ وقت به کسی نگفتم این کتاب رو نخون چون من دوستش نداشتم،سلایق متفاوتِ چون دیدگاه ها متفاوتِ،دیدگاه ها متفاوتِ چون سلایق متفاوتِ.
"رویا در شب نیمه ی تابستان"رو تموم کردم.
فکر کنم اولین بارم بود که از شکسپیر میخوندم،جالب بود و خیال انگیز،نمایشنامه ی بدی نبود!
نمایشنامه خوانی جذابیت های خاص خودش رو داره و احتمالا احساسات متفاوتی در ما ایجاد میکنه.
دیروز دیدم روی میزم هیچ کتابی نیس{کتابای در حال خوندن رو،میذارم روی میز کنار کاناپه که تو چشمم باشه،اینطور خیلی سریع تر کتاب رو میخونم}.
رفتم و "بعد از تاریکی"از موراکامی رو برداشتم و گذاشتم رو میز که بعدا شروعش کنم!
اما چند ساعت بعد،بَرش گردوندنم به کتابخونه کوچیکم،و "رویا در شب نیمه ی تابستان"برداشتم.
دیروز وقت نکردم که شروعش کنم،با ف.ح از ساعتای 3 تا نزدیکای 8 بیرون بودم،اول باشگاه داشت بعدش هم یه قسمت طولانی راه رفتیم،کم کم خسته شدیم و تاکسی گرفتیم به مقصد سینما.
مثل دفعات قبل بدون دیدن فیلم و فقط گذروندن یه دورهمی با م.ش تایم مون رفت.
روز جذابی نبود،ولی طرفای صبح با ف.ح یه غذای عجیب غریب درست کردیم و کلی خندیدیم.
دیشب هم به اصرارِ مامان از راهِ دور،با فک و فامیلش رفتم پارک،حس بدی نداشت اما لذت هم نداشت.
صبح که بیدار شدم طبق عادت یه لیوان خاکشیر خوردم،یه ذره از غذایی که با ف.ح درست کرده بودیم خوردم.
کتاب رو برداشتم و استارت زدم،نفهمیدم چه قدر طول کشید که تموم شد و الان دارم راجبش مینویسم!
بابا بهم زنگ زد و گفت چندتا نمایشگاه کتاب دیدم،شب بهم اسم چند تا کتاب بگو شاید داشته باشن و برات بخرم،اول جمله ش هم گفت راجب هری پاتر پرسیدم مجموعه ش رو کسی نداشت.
برگردیم به نمایشنامه،ادبیات کلاسیک نخونده بودم،در واقع من خیلی کم کتاب خوندم و خیلی خجالت آوره!
چند نفر از شما ازم راجب کتابایی که خوندم و دوست داشتم پرسیده بودید.
توی صفحه من اینجا،قسمتِ موضوعات در موضوع "کتابکی"میتونید یه چیزایی از سلیقه من سر در بیارین.
و یک برش کوتاه از نمایشنامه ی "رویا در شب نیمه ی تابستان" :
هرمیا:من به او اخم میکنم،ولی او باز مرا دوست می دارد.
هلنا:ای کاش اخم های شما این هنر را به لبخند های من می آموخت.
هرمیا:من به او دشنام میدهم.با وجود این او به من عشق می ورزد.
هلنا:ای کاش دعاهای من چنین مهر انگیز بود!
هرمیا:هرچه از او بیشتر نفرت میکنم،او بیشتر مرا تعاقب میکند.
هلنا:من هر چه او را بیشتر دوست میدارم او مرا بیشتر منفور میدارد.
هرمیا:ای هلنا،حماقت او گناه من نیست.
هلنا:این گناه زیبایی توست.ای کاش این گناه از آن من بود!
پرده اول/9
۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۰
tahi :D
روزی که تهیه ش کردم فراموش نمیکنم!حتی اگر روز مهمی نبوده باشه.
و این کتاب (دقیقا عکس رو جایی گرفتم که آرامش داشت و به نحوی متروک به حساب میومد)جزو عجیب ترین ها و جذاب ترین ها بود و مثل همیشه مَنی که به پائولو کوئلیو پیله کردم از خوندن اثرش لذت بردم.
ایمان و اعتقاد و معرفت رو در انسان زنده میکرد و حتی یک لحظه کسل و خسته نشدم،دیروز شروع و امروز تموم شد.
دروغ چرا اما موقع خوندن"از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم" کلی خسته میشدم و منو عصبی میکرد که چرا این وضعیت پیش میاد و اون هم اثری از نویسنده دوستداشتنی م بود.
سخت نگیریم و به کتاب اشاره کنیم.
پر از قسمت هایی بود که بیشتر از کل کتاب لذتبخش بودن و علامت گذاری شدن؛
««کتاب فروش پرسید:چه چیزی را خوب بلدی؟
_رفتن به دنبال چیزی که به آن اعتقاد دارم.»»1
««یادگیریِ یک چیز،به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی که هیچ تصوری از آن نداریم.برای یاد گرفتن،فروتنی لازم است.»»2
««اما تنهایم،و وقتی تنهایی،درکِ کیهان هیچ به دردت نمیخورد.»»3
««هرگز،به راستی هرگز،دلیل نهایی هستی مان را نمیفهمیم»»4
««انسان بودن به معنای تردید داشتن،و با این حال به راه خود ادامه دادن است.»»5
««جنگل این را به من آموخت که تو هرگز مالِ من نمیشوی،و برای همین،برای همیشه تو را خواهم داشت.تو امیدِ روزهای تنهایی من،اضطراب لحظه های تردید من،و یقین لحظه های ایمان من بودی.»»6

1 ص 47
2 ص 75
3 ص 179
4 ص 207
5 ص 255
6 ص 313
+این هفته به چیزی که میخواستم رسیدم هفته ای دو کتاب و این یعنی اراده!
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۰
tahi :D