Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۲۵۶ مطلب با موضوع «توییت ~/» ثبت شده است

یعنی هرچی میگن که قبل تابستون واسه تابستون تون برنامه نریزین راسته؛

کو کلاس ورزشیم؟

کو ادامه کلاس زبانم؟

کو کتابایی که تو لیست خریدن؟

کو کو کو اخه کو :|

تنها کاری که کردم اینه لنز خریدم و عقاید یک دلقک و که سه ماه پیش خریدم و نصفه خوندم هرچی هم میخوام ادامه اش بدم نمیتونم کتابی که دوست دارم بذارم زمین کلا دلسرد میشم،یهو خر شدم رفتم صفحه اخر؛

فهمیدم اخرش رفت ولگرد شد تو خیابون اعصابم خورد شد،یکی از بدترین عادتام همینه که خیلی سخت میتونم خودمو کنترل کنم نفهمم اخرش چی میشه یا باید بدونم خوشه!یا باید برم صفحه اخر تهش رو بدونم،و فراموش نکنیم که تا دلتون بخواد موزیک گوش دادم :|

میخوام دکور اتاق رو تغییر بدم اما نمیدونم چطوری تو نیم وجب جا دکور عوض کنم،خدایا یک عدد اتاق درن دشت به بنده عنایت فرما [آمین]

دوباره به نوشته ی "آلبرت هوبارد"در پست قبل اشاره میکنم که هرچی از من دیدید به درک که دیدید :|

وای خدا من چه قد صادقم *-*(اگه منو نمیشناسید و حرفام براتون گنگ عه چیز عجیبی نیست ولی اگه میخواید یکم بهتر بفهمید نوشته های قبل ترَم رو بخونید)

[یک اهنگ خوب را پلی میکند اما دلش نمی اید ان را برای شما آپلود کند]

۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۸
tahi :D
یک دوست؛
کسی است که 
همه چیز را 
درباره شما می داند 
و هنوز 
به شما عشق می ورزد...
{آلبرت هوبارد}
چرا منو استخدام نمیکنن که کتابدار بشم T_T
چرا منو پولدار نمیکنه خدا T_T
معلوم نیست فازم چیه هی عر میزنم T_T
برق رفته بود نتونستم تحمل کنم واسه بعد از برق اومدن که عکس بگیرم
[زیرا این دفعه به خاطر شلوغ بودن صف افکار نه به چیزی می اندیشد نه اتفاقی برایش میوفتد و نه کاری میکند]
۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۳
tahi :D

خب

اینگاری مرده بودم این چند روز :|

خیلی فضا سنگین میشه وقتی بعد چند روز متوالی میام

تقریبا نیمی از "عقاید دلقک" رو خوندم

14 فصل از 21 فصل 

حس خوبی بهم میده که روی مبل میشینم و هی پا از اون پا برمیدارم و ورق میزنم و عین خیالمم نیست ساعت چنده و اصلا چند تا مسیج و میس دارم

وقتی هم که به چشمام استراحت میدم دلم هی عررر میزنه که عاغا کتابو ور دار بخون تمومش کن دیگه D:

من عوض شدن دیپم محاله یه طورایی من ژرف عوض نمیشم

[به خرید عصر فکر میکند و قلبش تپش تندی را پی میگیرد]

۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۶
tahi :D

دکتری داری اما شعورت در حد یه بچه ده دوازده ساله اس!(مخاطب شاید هیچ زمانی این صفحه از وب را باز نکند)

اوهوم حالا که از ابتدا پست خشن برخورد شده بهتره حداقل تا نصفه همین طور خشن بریم جلو! :|

پسره میگه که من میدونم تو از پسرا ضربه خوردی واسه همین از همه شون متنفری!

اخه یکی نیست بهش بگه تحفه من از تو بدم میاد چیکار به بقیه داری؟!

کتابایی که واسه گرفتن شون پر پر میزدم الان اصلا حس خوندن شونو ندارم،اصلا از خودمم خجالت نمیکشم که پس فردا تولدمه ولی سرم شبیه ملوسک های آمازونی شده،شده که نه خودم در یک عصر پنجشنبه تصمیم بر چیدن و گند زدن بهشون توسط مامان رو گرفتم!

حالا نمیخوام سخت بگیرم،زمان برای متداوم اومدن به پنلم رو ندارم

چند روز پیش به بابا گفتم که هرکاری میکنی تو زندگی رو دارم توی یه وب مینویسم مردم میخونن شیفته ات شدن!باورش شده!همش تا یه کاری انجام میده میگه اینم بنویس!

یعنی به طرز افتضاحی دارم صادق میشم اصلا خودمم باورم نمیشه به این درجه از صادقیت برسم!

یادم نیست از چه روزی همش علامت تعجب نوشتن رو عاچق شدم :|

منو ناناحن نکنید من ناناحن بشم سگ میشم میزنم همه چیو خراب میکنم :|

[در حالی که یک اهنگ اپلود میکند به ناناحن نشدن می اندیشد]

#ناپیرو

۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۲
tahi :D

خاطرم نبود که کی خریدمش،فقط میدونستم توی تعطیلات عید بود،رفتم کتاب برداشتم و صفحه ی اول رو چک کردم،1396/01/07 ذوق کردم از شماره 7 خوشم میاد.

کتاب رو تو شیراز از یه کتابفروشی توی چهارراه زند "کتابسرای زند" خریدم.

اولین کتابی که قرار بود از پائولو بخونم و کار خودش رو کرد،سخت علاقه مندم کرد به نوشته های پائولو اون روزا بارون میومد شیراز،بارون تند،هوا محشر بود،یه کتاب کوچولو دیگه هم خریدم"کجا میروی؟"تصویری از ادبیات کلاسیک بود یه چیزی شبیه کتابچه،کتاب جیبی.

"ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد"رو توی همون چند روزی که شیراز و گناوه بودیم تمومش کردم.

{

دیوانگی ناتوانی در برقرار کردن ارتباط با عقاید است درست مثل این است که در کشور بیگانه ای باشی¸میتوانی همه چیز را ببینی و همه ی حوادث اطرافت را بفهمی اما نمیتوانی توضیح دهی که میخواهی چه بدانی و نمیتوان به تو کمک کرد چون زبان آنجا را نمیدانی

همه ی ما این احساس را تجربه کرده ایم و همه ی ما به شکلی دیوانه ایم...

}

دوست دارم بازم این کتاب رو بخونم امیدوارم وقتم ازادتر شه و بتونم دوباره مرورش کنم.

راجب "کجا میروی؟"نمیتونم چیز خاصی بگم جالب بود و بد نیست بقیه ی جلد هاشو تهیه کنم :) .

( این نوشته باید دیرباز منتشر میشد اما به صورتی منتشر میشود که گویا دیربار منتشر شده! D: )

۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۰۴
tahi :D