Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۲۴۹ مطلب با موضوع «توییت ~/» ثبت شده است

ازم پرسیدید چرا خلاصه هیچ کدوم از کتابایی که میخونم اینجا نمینویسم،راستش با خلاصه نویسی زیاد راحت نیستم و فقط دوست دارم به کسی در واقعیت کتابی که میخواد شروع کنه به خوندن و من اون کتاب رو خوندم بگم که ایا از دیدگاه من این کتاب ارزشش رو داشت یا نه،صرفا هیچ وقت به کسی نگفتم این کتاب رو نخون چون من دوستش نداشتم،سلایق متفاوتِ چون دیدگاه ها متفاوتِ،دیدگاه ها متفاوتِ چون سلایق متفاوتِ.
"رویا در شب نیمه ی تابستان"رو تموم کردم.
فکر کنم اولین بارم بود که از شکسپیر میخوندم،جالب بود و خیال انگیز،نمایشنامه ی بدی نبود!
نمایشنامه خوانی جذابیت های خاص خودش رو داره و احتمالا احساسات متفاوتی در ما ایجاد میکنه.
دیروز دیدم روی میزم هیچ کتابی نیس{کتابای در حال خوندن رو،میذارم روی میز کنار کاناپه که تو چشمم باشه،اینطور خیلی سریع تر کتاب رو میخونم}.
رفتم و "بعد از تاریکی"از موراکامی رو برداشتم و گذاشتم رو میز که بعدا شروعش کنم!
اما چند ساعت بعد،بَرش گردوندنم به کتابخونه کوچیکم،و "رویا در شب نیمه ی تابستان"برداشتم.
دیروز وقت نکردم که شروعش کنم،با ف.ح از ساعتای 3 تا نزدیکای 8 بیرون بودم،اول باشگاه داشت بعدش هم یه قسمت طولانی راه رفتیم،کم کم خسته شدیم و تاکسی گرفتیم به مقصد سینما.
مثل دفعات قبل بدون دیدن فیلم و فقط گذروندن یه دورهمی با م.ش تایم مون رفت.
روز جذابی نبود،ولی طرفای صبح با ف.ح یه غذای عجیب غریب درست کردیم و کلی خندیدیم.
دیشب هم به اصرارِ مامان از راهِ دور،با فک و فامیلش رفتم پارک،حس بدی نداشت اما لذت هم نداشت.
صبح که بیدار شدم طبق عادت یه لیوان خاکشیر خوردم،یه ذره از غذایی که با ف.ح درست کرده بودیم خوردم.
کتاب رو برداشتم و استارت زدم،نفهمیدم چه قدر طول کشید که تموم شد و الان دارم راجبش مینویسم!
بابا بهم زنگ زد و گفت چندتا نمایشگاه کتاب دیدم،شب بهم اسم چند تا کتاب بگو شاید داشته باشن و برات بخرم،اول جمله ش هم گفت راجب هری پاتر پرسیدم مجموعه ش رو کسی نداشت.
برگردیم به نمایشنامه،ادبیات کلاسیک نخونده بودم،در واقع من خیلی کم کتاب خوندم و خیلی خجالت آوره!
چند نفر از شما ازم راجب کتابایی که خوندم و دوست داشتم پرسیده بودید.
توی صفحه من اینجا،قسمتِ موضوعات در موضوع "کتابکی"میتونید یه چیزایی از سلیقه من سر در بیارین.
و یک برش کوتاه از نمایشنامه ی "رویا در شب نیمه ی تابستان" :
هرمیا:من به او اخم میکنم،ولی او باز مرا دوست می دارد.
هلنا:ای کاش اخم های شما این هنر را به لبخند های من می آموخت.
هرمیا:من به او دشنام میدهم.با وجود این او به من عشق می ورزد.
هلنا:ای کاش دعاهای من چنین مهر انگیز بود!
هرمیا:هرچه از او بیشتر نفرت میکنم،او بیشتر مرا تعاقب میکند.
هلنا:من هر چه او را بیشتر دوست میدارم او مرا بیشتر منفور میدارد.
هرمیا:ای هلنا،حماقت او گناه من نیست.
هلنا:این گناه زیبایی توست.ای کاش این گناه از آن من بود!
پرده اول/9
۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۰
tahi :D

"دومین مکتوب"رو تموم کردم :)

چند نفر تا الان بهم گفتن خیلی تندخوانی قوی ای داری،اما خودم اینطور فکر نمیکنم،سرعتم خیلی پایینِ نسبت به قول و قرار هایی که با خودم داشتم.

کنار اومدم با تنبلی هام و سعی میکنم به مرور کمش کنم.

این کتاب هم دقیقا مثل "مکتوب"جذاب بود،هرازگاهی متوجه این میشدم که بعضی از نوشته ها رو قبلا خوندم.

کتابِ من از نوع جیبی بود،صفحه ی 133 با عنوان"آموزش"برام عجیب بود،اول محمد رسول خدا خرما خورده بود یا مهاتما گاندی شکر؟

قسمت های جذابش زیاد بودن و من نمیتونم همه رو بنویسم گلچین کردن هم یکم برام سخته نمیدونم کدوم نوشته میتونه شما رو وادار به خوندن این کتاب بکنه،به اجبار و به سختی این قسمت انتخاب کردم:

روئی گوئرا برایم گفت که شبی در خانه ای در موزابیک،با دوستانش صحبت میکرد.

کشور درگیر جنگ و در هر جهت_از بنزین گرفته تا روشنایی_در قحطی بود.برای وقت گذرانی،شروع به نام بردن غذاهای محبوبشان کردند.

هر کدام غذای محبوبش را نام برد،تا نوبت به روئی رسید.

روئی که میدانست به خاطر جیره بندی،تهیه میوه غیر ممکن است،گفت:دلم میخواهد یک سیب بخورم.

در همان لحظه سر و صدایی به گوش رسید و یک سیب براق و آبدار،چرخ زنان وارد اتاق شد و در برابرش ایستاد!بعدها،دریافت که یکی از خدمتکاران که آنجا زندگی میکرد،برای خرید میوه به بازار سیاه رفته بود.

به هنگام بازگشت،هنگامی که از پله ها بالا میرفت،سکندری خورده و افتاده بود؛کیسه ی سیبی که خریده بود،باز شده و یکی از سیب ها به درون اتاق رفته بود.

تصادف؟خوب،این واژه برای توجیه این داستان بسیار ناتوان است.


۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۵
tahi :D

واقعا این روزا به یه چیز فوق العاده نیاز داشتم،این کتاب همون بود.

خیلی خیلی حالم رو خوب کرد.

مجبور به گریه م کرد و منو سبک کرد.

 همینقدر بگم که واقعا بکمن خیلی خوبه!

توی پست های قبلی گفتم!اولای کتاب حسابی حرصی شده بودم و پشیمون بودم از خریدنش،اُوِه برام یه پیرمرده اعصاب خورد کن رو تداعی میکرد که دوست داشتم وجود نداشته باشه،به خوندن"مردی به نام اُوِه"ادامه دادم و کم کم متوجه محشر بودنش شدم.

اگر سلیقه من توی مطالعه ی کتابای قبلی شبیه تون بوده،این کتاب رو هم بخونید.

و سعی کنید تمومش کنید تا من فحش نخورم!.

نمیتونم تیکه جذابی از این کتاب جدا کنم و براتون تایپش کنم و ادرس صفحه بدم،تمومش جذابِ بخونیدش،همین.

●کاش نام های مستعاری که برای خودمان در وبلاگ و دیگر صفحه ها انتخاب میکنیم،ربطی به هیچ کتابی نداشته باشد!زیرا شاید یک نفر به خاطر اخلاقیات شما هیچ گاه آن کتاب را نخواند●

واژه های غلط(چاپ معاصر)(چاپ دوم سالِ 1396)

صفحه 236 خط پنجم به جای واژه"اوه"باید نوشته میشد"رون"

صفحه ی 248 خط 16 "بخواهیم"درست تایپ نشده ست.

صفحه 328 خط 4 اسمِ"پاتریک"اشتباه نوشته شده.

۲۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۰
tahi :D
این مقدار از رک بودن بعید و دور از انتظاره!
پری روز و دیروز از بدترین روزهای این ماه بودن!
خب زندگی گاهی خیلی به ادم تنگ میگیره شایدم ادم خودش به خودش تنگ میگیره‌.
خیلی واسه خودم خوشحالم که خودم رو بخشیدم و به خودم اجازه دادم فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم.
100 صفحه از "مردی به نام اُوِه"باقی مونده فقط صبر کنید تا تمومش کنم.
اونقدر اشک از چشمام اومد که گردنم خیس شد،خیس به معنای واقعی.
نمیدونم الان خوب شدم یا نه اما آدم شدم.
یادتونه چند وقت پیش گفتم رابطه ها از دلشون تجربه بیرون میدن؟و گفتم که یه جورایی مشتاق تجربه م؟گ♡ه خوردم :)))))))
دست رو هرچی شد نذارین،واسه هندونه خریدن هم آدم تامل میکنه!
۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۰
tahi :D
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۳
tahi :D