Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

فراموش کردم بیام و بنویسم که کتاب قبلی تموم شد.

هنوز چندتا کتاب ناتموم دارم و کتابایی که حتی اسمشونم درست یادم نمیاد(عین.الف بهم هدیه داده).

بلاخره دیشب "انجمن شاعران مرده" رو برداشتم، همون دیشب چند صفحه ای خوندم، و امشب هم تمومش کردم.

باهاش شدیدا گریه کردم.

خواستم بگم کار هورمون ها بی تاثیر نیست اما یادم اومد با چیزای خیلی آبکی هم به گریه میوفتم چه برسه به اینطور داستانی...

واقعا دوستش داشتم و خیلی خیلی زیبا بود‌.

_

روزهایی رو به خاطر دارم که آرزو داشتم با وقت آزاد و بدون عذاب وجدان بشینم و با آسودگی کتاب بخونم.

همین شیش هفت سال پیش...

روزهایی که حرص کنکور و فکر دانشگاه آرومم نمیذاشت... اما بازم اعتنا نمیکردم.

امسال تیرماه ۲۴ سالم میشه هنوز کار مناسبم پیدا نکردم و مشخص نیست که دقیقا چه زمانی با عین.الف میریم خونه ی خودمون :)

باز هم مصاحبه میدم باز هم آزمون شرکت میکنم اما میخوام با آسودگی همه ی این کارا رو انجام بدم چون 

میدونم واشنا مواظبمه...

۱ نظر ۰۶ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۲۷
tahi :D

امروز کلینیک تعطیل بود و سرکار نرفتم، کمی کار کردم، آشپزی کردم و 5 لغت جدید انگلیسی یاد گرفتم.

کمی اینستاگرام بودم، عصر یک ساعت خوابیدم و وقتی بیدار شدم از اینکه خوابیدم حس پشیمونی داشتم، باید استفاده از اینستاگرام رو کم کنم!

هفته ی گذشته یکشنبه مصاحبه داشتم و خبری هم نشده از نتیجه ش 😟

فکر کنم برای کار پیدا کردن راه درازی در پیشه!

رفتم توی اتاق و کتابخونه رو نگاهی کردم اولش تصمیم داشتم یه کتاب جدید بخونم بلافاصله با خوندن اسم چندتا از کتابا(اکثرشون خونده بودم) پشیمون شدم و خواستم برم، اما باز جلوتر رفتم و از نزدیک نگاه کردم اول خواستم انجمن شاعران مرده رو بخونم، حتی کمی با دست بیرونش اوردم اما باز برش گردوندم.

"کتابخانه نیمه شب" کتابیه که مدت هاست دوست دارم بخونمش، حتی یکبار خیلی اتفاقی کسی توی اینستاگرام با کامنتش اسپویلش کرده بود ولی از اونجایی که ذهن بسیار قوی دارم و میتونم نادیده بگیرم اسپویلش رو به یاد ندارم!😅

حدود 46 صفحه امشب خوندم و حالا توی پتومم.

۲ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۲
tahi :D

انگار باید دوباره روزانه نویسی هام رو شروع کنم چون گاهی تاریخ کارای مهمی که انجام دادیم فراموش میکنم و به اشتباه میوفتم.

امروز اتفاق خاصی نیوفتاد فقط صبح کمی کار کردم و عصر رفتم کلینیک.

یه ماسک بولگارین رز هم برای مطب سفارش دادم.

یه مقدار این ماه فقیر شدم!

این اولین پست از هر روز نویسی.

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۷
tahi :D

هورمون ها وقتی بهم میریزن شبیه یه موج عجیب میزنن همه چیو داغون میکنن، وای به روزی که اطرافیان...

به شکل عجیب و ترسناکی میتونم قید همه چیو بزنم!

گاهی از خودم میترسم، تصمیمات وحشتناک اینطور موقع ها گرفته میشه.

نمیدونم 

سعی میکنم خودم رو کنترل کنم، ولی خیلی سخته.

واشنای مهربونم دلم یه اتفاق خیلی خوب میخواد :))) 

شبیه یه صخره هستم، و این موج ها ...

باید به این امواج عادت کرد یا؟

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۱:۱۲
tahi :D

نمیدونم چی باید بنویسم

مثل همیشه حجم زیاد و متفاوتی از احساسات رو دارم.

گله نمیکنم و در آخرین پست امسال مینویسم:

اولویت اول همیشه باید خودت باشی!شادی و حال خوب تو از همه چیز مهم تره، نذار هرکس و هرچیزی آزارت بده و روز و شبت رو خراب کنه!تو مهربون و باارزشی!

لازم نیست به هرسوالی جواب بدی، اگر دیگران با تو بدرفتاری میکنن شاید یک درس که خودت رو جمع و جور کنی و به فکر پیشرفت کردن بیوفتی!

گاهی باید قدردان رفتار بی رحمانه آدما باشی!

تو زود به گریه میوفتی اما ضعیف نیستی!

و سخن پایانی

واشنا همیشه به تو نگاه میکنه و مواظبت هست، واشنا در قلب و در مغز و در تمامی وجود من حضور داره.

واشنای مهربونم که کمک دادی انتخاب کنم و ببینم نتیجه ش رو...

دوستت دارم

صمیمانه و با تمام وجود 

به شدت ناراحتی و اندوهم

به شدت ناامیدی هام و قدرت بی نظیرشون...

عمیقا دوستت دارم و منتظر معجزه های تو هستم

لطفا مواظب ما باش❤️

۰ نظر ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۰۴
tahi :D