مهربون بود،گفت از بیست سالگی عاشق این بودم که توی یه منطقه ی محروم کارخونه بسازم و کار افرین بشم؛
هربار که رفتم سمتش نشد،هنوز که هنوزه امیدم رو از دست ندادم و دوست دارم این اتفاق بیوفته و واسش تلاش میکنم
از حرف زدنش خیلی گذشته بود حدود پنج شیش ساعت،وقتی داشتم یه پاراگرف بی ربط میخوندم توی ذهنم یه جرقه خورد!
من چه هدفی دارم؟!از زندگیم چی میخوام؟!
"آرامش،یه همراه"
باید یکم خودمو جم و جور کنم ولی خیلی سخته :|
تعداد کارای مفیدی که انجام میدم خیلی خیلی خیلی کم شده
پروردگارا اِراده عنایت کن اِراده
۶ نظر
۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۶:۳۵