دیروز صبح اومدم بنویسم دیدم اصلا یطوریم هیچی نیست که بگم و یه سری احساس عجیب داشتم.
خیلی سکوت رو دوست دارم وقتی همه جا ساکته و صدای هیچ ادمی زادی رو نمیشنوم...
خیلی نوشتم و پاک کردم.
دیروز یکی از کتابایی که از یزد گرفته بودم خوندم "و من دوستت دارم" از فردریک بکمن.
خیلی کوتاه بود و دوستش داشتم.
و یه برش کوتاه از این کتاب که توی پست اینستاگرامم به اشتراک گذاشتم؛
«خیلی ناخوشایند است که پیش خودت اقرار کنی آن آدمی که فکر میکردی نیستی.»
همین،واشنا هست من میدونم.
۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۰۹