داشتم صفحه ی "الی"رو میخوندم اخرین پستش جالب بود.
وقتی از دل یه تجربه ی تلخ تجربه ی جذاب بیرون میاد!
اگر بخوام اتفاقای خیلی تلخ رو بنویسم که باعث شدن پخته و بزرگ شم خیلی خیلی طولانی و احساسی میشه و خب حس میکنم خوب نیست چیزای خیلی شخصی رو اینطوری بیان کرد!
همه مون توی زندگیامون به اندازه ی خودمون سختی کشیدیم هرکسی در حد خودش؛
اولین و سخت ترین تجربه ی بد زندگیم تنهایی بود!سختم بود که کسی توی خونه منتظرم نباشه,وقتی دیر برمیگردم بهم بگه تو این هوای سرد چطور اینهمه بیرون تحمل کردی!
یکی که باهاش بشینم رو کاناپه و تابستونا فالوده بخورم!
یکی که وقتی اسموتی گوجه و سوپ ترکی درست کردم بگه چه قده تیزه!
لیست قشنگیای زندگیم توی کارای گروهی خلاصه میشد و من تنها بودم!
اینکه چرا تنها بودم و چطور تنها بودم مهم نیست،مهم اینه که توی این مدت طولانیه تنهایی خوب بزرگ شدم و پخته!
تنهایی تصمیمای بزرگ گرفتم،تنهایی با خودم بودم متوجه شدم ادما میتونن روح بزرگی داشته باشن.
من خلاء تنهاییمو با خودم پر کردم قبلا حس میکردم کسایی که تنهان نمیتونن بعدها توی جامعه حضور پررنگی داشته باشن؛
اما الان میدونم نه تنها پر رنگم بلکه روز به روز پررنگ تر هم میشم.
فهمیدم توی زندگی هیچکس به اندازه ی خودمون با ارزش نیست خودمون!خودم!خودتون!.ما ادما هرچه قدر هم دوست و اشنا و پارتنر صمیمی داشته باشیم بازم تنهاییم!یه تنهایی ای که اگر بخوایم میتونه خوشگل باشه!
یاد گرفتم زندگی کنم؛
لذت ببرم و شاد باشم و با مشکلات کنار بیام و اگر قابل حل نباشن لیست شون کنم و بگم حالا که حل کردنشون از دست من برنمیاد چرا من باید غصه ش رو بخورم!
زندگی رو نشناختم اما حداقل اینه که خودم رو شناختم و هیچ چیزی برام از این باارزش تر نیست!
خوبه که یاد بگیریم تنهایی زشت نیست میتونه بغل کردنی باشه.
[شما هم دوست داشتید بنویسید{ذهن زیبا زندگی زیبا}]