Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بعد از تاریکی» ثبت شده است

خیلی وقت پیش قرار بود"بعد از تاریکی"رو تموم کنم،به هر صورت فکر کنم پریروز بود که برش داشتم و شروع کردم به خوندنش شب اول فقط یک بخش ازش خوندم و امروز همین حالا کتاب تموم شد.

خیلی عجیب غریب بود و حس کنجکاوی رو بیشتر فعال میکرد،نمیخوام راجب متن کتاب توضیحی بدم اما زمانی که داستان به سمت اتاق اری میرفت هم کسل میشدم هم نمیتونستم کنجکاویمو کنترل کنم.

به هر صورت بلاخره طلسم این کتاب شکسته شد و خوندمش.

چیز زیادی برای گفتن ازش وجود نداره.

من دارم مقداری از وقتم رو صرف کسی میکنم،باید همین روزا بیام و در قالب یه پست رمز دار چیزایی که توی ذهنم میگذره خالی کنم...

نمیدونم کتاب بعدی که باید دست بگیرم کدومه،ذهن تون این روزا درگیر چیه؟بهم بگید.

۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۵
tahi :D
ازم پرسیدید چرا خلاصه هیچ کدوم از کتابایی که میخونم اینجا نمینویسم،راستش با خلاصه نویسی زیاد راحت نیستم و فقط دوست دارم به کسی در واقعیت کتابی که میخواد شروع کنه به خوندن و من اون کتاب رو خوندم بگم که ایا از دیدگاه من این کتاب ارزشش رو داشت یا نه،صرفا هیچ وقت به کسی نگفتم این کتاب رو نخون چون من دوستش نداشتم،سلایق متفاوتِ چون دیدگاه ها متفاوتِ،دیدگاه ها متفاوتِ چون سلایق متفاوتِ.
"رویا در شب نیمه ی تابستان"رو تموم کردم.
فکر کنم اولین بارم بود که از شکسپیر میخوندم،جالب بود و خیال انگیز،نمایشنامه ی بدی نبود!
نمایشنامه خوانی جذابیت های خاص خودش رو داره و احتمالا احساسات متفاوتی در ما ایجاد میکنه.
دیروز دیدم روی میزم هیچ کتابی نیس{کتابای در حال خوندن رو،میذارم روی میز کنار کاناپه که تو چشمم باشه،اینطور خیلی سریع تر کتاب رو میخونم}.
رفتم و "بعد از تاریکی"از موراکامی رو برداشتم و گذاشتم رو میز که بعدا شروعش کنم!
اما چند ساعت بعد،بَرش گردوندنم به کتابخونه کوچیکم،و "رویا در شب نیمه ی تابستان"برداشتم.
دیروز وقت نکردم که شروعش کنم،با ف.ح از ساعتای 3 تا نزدیکای 8 بیرون بودم،اول باشگاه داشت بعدش هم یه قسمت طولانی راه رفتیم،کم کم خسته شدیم و تاکسی گرفتیم به مقصد سینما.
مثل دفعات قبل بدون دیدن فیلم و فقط گذروندن یه دورهمی با م.ش تایم مون رفت.
روز جذابی نبود،ولی طرفای صبح با ف.ح یه غذای عجیب غریب درست کردیم و کلی خندیدیم.
دیشب هم به اصرارِ مامان از راهِ دور،با فک و فامیلش رفتم پارک،حس بدی نداشت اما لذت هم نداشت.
صبح که بیدار شدم طبق عادت یه لیوان خاکشیر خوردم،یه ذره از غذایی که با ف.ح درست کرده بودیم خوردم.
کتاب رو برداشتم و استارت زدم،نفهمیدم چه قدر طول کشید که تموم شد و الان دارم راجبش مینویسم!
بابا بهم زنگ زد و گفت چندتا نمایشگاه کتاب دیدم،شب بهم اسم چند تا کتاب بگو شاید داشته باشن و برات بخرم،اول جمله ش هم گفت راجب هری پاتر پرسیدم مجموعه ش رو کسی نداشت.
برگردیم به نمایشنامه،ادبیات کلاسیک نخونده بودم،در واقع من خیلی کم کتاب خوندم و خیلی خجالت آوره!
چند نفر از شما ازم راجب کتابایی که خوندم و دوست داشتم پرسیده بودید.
توی صفحه من اینجا،قسمتِ موضوعات در موضوع "کتابکی"میتونید یه چیزایی از سلیقه من سر در بیارین.
و یک برش کوتاه از نمایشنامه ی "رویا در شب نیمه ی تابستان" :
هرمیا:من به او اخم میکنم،ولی او باز مرا دوست می دارد.
هلنا:ای کاش اخم های شما این هنر را به لبخند های من می آموخت.
هرمیا:من به او دشنام میدهم.با وجود این او به من عشق می ورزد.
هلنا:ای کاش دعاهای من چنین مهر انگیز بود!
هرمیا:هرچه از او بیشتر نفرت میکنم،او بیشتر مرا تعاقب میکند.
هلنا:من هر چه او را بیشتر دوست میدارم او مرا بیشتر منفور میدارد.
هرمیا:ای هلنا،حماقت او گناه من نیست.
هلنا:این گناه زیبایی توست.ای کاش این گناه از آن من بود!
پرده اول/9
۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۰
tahi :D

کتاب جذابی بود

موراکامی جذابه!سبک نوشته هاش جذابه!

فکر کنم اولین کتابیه که از موراکامی خوندم!

بعد از زلزله و بعد از تاریکی رو تهیه کردم که بخونم!ولی معلوم نیست دقیقا کی قراره بخونمشون.

دیروز در خیابان دختر صد درصد دلخواهم را دیدم.

ای کاش می توانستم با او حرف بزنم. فقط از خودم برایش می گفتم و از او درباره ی زندگی اش می پرسیدم. بعد از صحبت می توانستیم جایی ناهار بخوریم. شاید یکی از فیلم های وودی آلن را ببینیم و شاید کمی هم شانس آوردم.

فاصله مان از پنجاه قدم کمتر شده.نمی توانم پا پیش بگذارم و بااو حرف بزنم.در دست راستش پاکت سفید چروکیده ایست که تمبر ندارد.حتما برای یکی نامه نوشته است.از نگاه خواب آلودی که توی چشم هایش هست می توانم بفهمم تمام شب مشغول نوشتن نامه بوده است… چند قدم دیگر برمی دارم و برمیگردم.در میان جمعیت گم می شود.حالا دیگر یادم می آید چه باید به اومی گفتم.شاید گفت و گوی طولانی ای می شد…

۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۹
tahi :D