خُب بی توجُهی از انتقام خیلی کول تَر و خفن تره،فقط اون حسرته انتقامه همیشه باهاته دیگه :|
خُب بی توجُهی از انتقام خیلی کول تَر و خفن تره،فقط اون حسرته انتقامه همیشه باهاته دیگه :|
خاطرم نبود که کی خریدمش،فقط میدونستم توی تعطیلات عید بود،رفتم کتاب برداشتم و صفحه ی اول رو چک کردم،1396/01/07 ذوق کردم از شماره 7 خوشم میاد.
کتاب رو تو شیراز از یه کتابفروشی توی چهارراه زند "کتابسرای زند" خریدم.
اولین کتابی که قرار بود از پائولو بخونم و کار خودش رو کرد،سخت علاقه مندم کرد به نوشته های پائولو اون روزا بارون میومد شیراز،بارون تند،هوا محشر بود،یه کتاب کوچولو دیگه هم خریدم"کجا میروی؟"تصویری از ادبیات کلاسیک بود یه چیزی شبیه کتابچه،کتاب جیبی.
"ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد"رو توی همون چند روزی که شیراز و گناوه بودیم تمومش کردم.
{
دیوانگی ناتوانی در برقرار کردن ارتباط با عقاید است درست مثل این است که در کشور بیگانه ای باشی¸میتوانی همه چیز را ببینی و همه ی حوادث اطرافت را بفهمی اما نمیتوانی توضیح دهی که میخواهی چه بدانی و نمیتوان به تو کمک کرد چون زبان آنجا را نمیدانی
همه ی ما این احساس را تجربه کرده ایم و همه ی ما به شکلی دیوانه ایم...
}
دوست دارم بازم این کتاب رو بخونم امیدوارم وقتم ازادتر شه و بتونم دوباره مرورش کنم.
راجب "کجا میروی؟"نمیتونم چیز خاصی بگم جالب بود و بد نیست بقیه ی جلد هاشو تهیه کنم :) .
( این نوشته باید دیرباز منتشر میشد اما به صورتی منتشر میشود که گویا دیربار منتشر شده! D: )
یک ضرب المثل قدیمی می گوید : اگر می خواهید قوی باشید ، تظاهر به قدرت کنید . اگر جسمتان فعال باشد ، اتوماتیک وار این حالت در شما پدید می آید . حال های جسمی و تصورات درونی کاملا به هم ارتباط دارند . اگر یکی از آن ها را تغییر دهید ، دیگری نیز تغییر خواهد کرد . وقتی از نظر جسمی خسته هستید یا بدنتان درد می کند ، دید شما به دنیا متفاوت از زمانی است که سرحال هستید . تغییرات بدنی ، ابزار قدرتمندی برای کنترل مغز است ...
#آنتونی_رابینز
ما به آدم هایی محتاج هستیم که به آینده ی فرزندانشان فکر کنند؛نه به گذشته پدرهایشان!
#محمود_دولت_آبادی
کتاب جذابی بود
موراکامی جذابه!سبک نوشته هاش جذابه!
فکر کنم اولین کتابیه که از موراکامی خوندم!
بعد از زلزله و بعد از تاریکی رو تهیه کردم که بخونم!ولی معلوم نیست دقیقا کی قراره بخونمشون.
دیروز در خیابان دختر صد درصد دلخواهم را دیدم.
ای کاش می توانستم با او حرف بزنم. فقط از خودم برایش می گفتم و از او درباره ی زندگی اش می پرسیدم. بعد از صحبت می توانستیم جایی ناهار بخوریم. شاید یکی از فیلم های وودی آلن را ببینیم و شاید کمی هم شانس آوردم.
فاصله مان از پنجاه قدم کمتر شده.نمی توانم پا پیش بگذارم و بااو حرف بزنم.در دست راستش پاکت سفید چروکیده ایست که تمبر ندارد.حتما برای یکی نامه نوشته است.از نگاه خواب آلودی که توی چشم هایش هست می توانم بفهمم تمام شب مشغول نوشتن نامه بوده است… چند قدم دیگر برمی دارم و برمیگردم.در میان جمعیت گم می شود.حالا دیگر یادم می آید چه باید به اومی گفتم.شاید گفت و گوی طولانی ای می شد…