Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۹۸ مطلب با موضوع «توییت ~/ :: کتابکی^^» ثبت شده است

*

ماریا یه دکتر بود،تخصص اون در زمینه طب روحی بود گاهی اوقات تجویز هم میکرد،یعنی هم یه روانشناس و یه روانپزشک محسوب میشد.

اون روز صبح ماریا وقتی از خونه بیرون اومد حال جالبی نداشت،اما اهمیتی نداد و توی مطب حاضر شد

حدودا روزی 23 تا گاهی 27 تا از مراجعه کننده هاش رو ویزیت میکرد.

روی صندلی کارش نشست و به این فکر میکرد که چطور امروز براش خواهد گذشت؟!و چه بهتره که زودتر بگذره!

منشی تلفن زد

+بله؟

_"هلی کارمن"اومدن،برای ساعت 8:30 وقت داشتن!زودتر از موعد!

+اجازه بدید بیان داخل

_چشم

صدای در اومد،ماریا اجازه ی ورود داد

یه دختر با موهای مشکی مواج وارد شد،اینکه ماریا اول موهای اون رو دید دلیل بر عجیب نبودن بقیه ی ظاهرش نبود!

جلوی موهاش چتری کوتاه شده بود،ماریا توی ذهنش تنها چیزی که در اون لحظه گذر کرد این بود که؛کدوم احمقی این جنس مو رو چتری کوتاه میکنه؟!

ماریا طبق معمول برای باز شدن یخ حاکم بر فضا لبخند زد

بنشینید

دختر نشست،ماریا چشمای قهوه ای و گود شده ی اون رو برانداز کرد

گوشه ی چشماش بالا رفته بود که چهره اش رو جذاب و عجیب میکرد،پوست گندمی توی پیشانی و پوست سفید و روشن روی گونه هاش تناسخ ایجاد کرده بود.

ماری متوجه شد که اگر تا صبح مشغول نگاه کردن به هلی باشه او نخواهد حرف زد!

شروع کرد؛

خب عزیزم من ماریام،مسلما وقتی به اینجا اومدی بارها و بارها توی راه پله و راهرو اسمم رو دیدی و این معرفی همون قدر احمقانه اس که من اسم تورو میدونم اما باز هم میخوام که خودت رو برام معرفی کنی!

دختر لب های ترک ترک شده اش رو تکون داد و گفت : هلی کارمن.

+خوشبختم هلی،برام بگو،مشکل تو چیه؟!

_من میدونم که شما پزشک خیلی مهمی هستین از سوابق،روش درمان و سبک تون اطلاع دارم و برای همین شما رو انتخاب کردم!من یه مشکلی دارم

+برام بگو

_خانم جانسون(ماریا جانسون)من نمیتونم دست هام رو دو طرف بدنم قرار بدم وقتی خوابم!.

ماریا اول اصلا متوجه صحبت اون نشد حرف هارو چندین بار از مغزش عبور داد و به این جمله رسید؛

"من نمیتونم دست هام رو دو طرف بدنم قرار بدم وقتی خوابم"

ماریا نمیفهمید،هرچی عمیق تر فکر میکرد گیج تر میشد آروم گفت،یعنی چی؟چی به تو اجازه این کارو نمیده؟!

هلی لحظه ای مکث و گفت : وقتی به کمر آروم دراز میکشم و میخوام همون طوری بخوابم که آدم های ملایم و مهم میخوابن نمیتونم!نمیتونم دست هامو دو طرف بدون تماس باهم یا بدنم رها کنم،حداکثر زمانی که میتونم این کارو انجام بدم چند لحظه کوتاهه!

ماریا براش این مسئله پیش پا افتاد و مسخره و در عین حال پیچیده به نظر اومد.

دستاش رو توی هم گره زد و گفت تلاش هم کردی؟

هلی گفت بله

+خب هلی عزیز فکر میکنی چرا نمیتونی؟!احساست به این موضوع چیه؟!

_یه طور بی قراری در من ایجاد میشه

قفسه سینه ام حس خالی بودن میکنه طوری که فکر میکنم قلبم پاره میشه!

ماریا لبخندی از سر ناچاری زد،+قبلا خطری تورو تهدید کرده؟!

_همچین چیزی یادم نمیاد.

دقیقا همون موقع تلفن همراه ماریا به صدا در اومد نام همسرش روی تلفن ظاهر شد،جواب داد و با گفتن کلمه سلام ارتباط با صدای وحشتناکی قطع شد!

ماریا هرچه تلاش برای برقراری تماس کرد موفق نشد از جا برخاست و به منشی گفت که اینکارو انجام بده،متوجه زمان نبود،وقتی که سرش رو برگردوند داخل اتاق هلی اونجا نبود!

تعجب کرد،+اون کِی رفت؟!

منشی بی اطلاعی خودش رو با تکون سر نشون داد

ماریا برگشت داخل اتاق دست و بدنش میلرزید و استرس داشت تلفن به زنگ خورد و هکتور(همسر ماریا)اطلاع داد که اتفاقی براش نیوفتاده و فقط یه تصادف جزئی کرده!

اون روز ماریا دیگه مریضی رو ندید و برگشت خونه

شب موقع خواب ماریا نتونست وقتی دستهاش دو طرف بدنشه بخوابه!.

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۹
tahi :D

زنی ثروت مند میشود و به شهرش بر میگردد و تنها انگیزه اش،تحقیر و نابودیه مردی ست که در جوانی،زن را از خود رانده بود.

تنها انگیزه ی زندگی اش،ازدواجش،و موفقیت مالی اش،میل او به انتقام از نخستین عشقش بود.

+و چه قدر هدف داشتن مهمه چه قـــــــدر!

#کتابخوری

#پائولو_کوئلیو

۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۶
tahi :D

یعنی هرچی میگن که قبل تابستون واسه تابستون تون برنامه نریزین راسته؛

کو کلاس ورزشیم؟

کو ادامه کلاس زبانم؟

کو کتابایی که تو لیست خریدن؟

کو کو کو اخه کو :|

تنها کاری که کردم اینه لنز خریدم و عقاید یک دلقک و که سه ماه پیش خریدم و نصفه خوندم هرچی هم میخوام ادامه اش بدم نمیتونم کتابی که دوست دارم بذارم زمین کلا دلسرد میشم،یهو خر شدم رفتم صفحه اخر؛

فهمیدم اخرش رفت ولگرد شد تو خیابون اعصابم خورد شد،یکی از بدترین عادتام همینه که خیلی سخت میتونم خودمو کنترل کنم نفهمم اخرش چی میشه یا باید بدونم خوشه!یا باید برم صفحه اخر تهش رو بدونم،و فراموش نکنیم که تا دلتون بخواد موزیک گوش دادم :|

میخوام دکور اتاق رو تغییر بدم اما نمیدونم چطوری تو نیم وجب جا دکور عوض کنم،خدایا یک عدد اتاق درن دشت به بنده عنایت فرما [آمین]

دوباره به نوشته ی "آلبرت هوبارد"در پست قبل اشاره میکنم که هرچی از من دیدید به درک که دیدید :|

وای خدا من چه قد صادقم *-*(اگه منو نمیشناسید و حرفام براتون گنگ عه چیز عجیبی نیست ولی اگه میخواید یکم بهتر بفهمید نوشته های قبل ترَم رو بخونید)

[یک اهنگ خوب را پلی میکند اما دلش نمی اید ان را برای شما آپلود کند]

۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۸
tahi :D
یک دوست؛
کسی است که 
همه چیز را 
درباره شما می داند 
و هنوز 
به شما عشق می ورزد...
{آلبرت هوبارد}
چرا منو استخدام نمیکنن که کتابدار بشم T_T
چرا منو پولدار نمیکنه خدا T_T
معلوم نیست فازم چیه هی عر میزنم T_T
برق رفته بود نتونستم تحمل کنم واسه بعد از برق اومدن که عکس بگیرم
[زیرا این دفعه به خاطر شلوغ بودن صف افکار نه به چیزی می اندیشد نه اتفاقی برایش میوفتد و نه کاری میکند]
۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۰۳
tahi :D

خب

اینگاری مرده بودم این چند روز :|

خیلی فضا سنگین میشه وقتی بعد چند روز متوالی میام

تقریبا نیمی از "عقاید دلقک" رو خوندم

14 فصل از 21 فصل 

حس خوبی بهم میده که روی مبل میشینم و هی پا از اون پا برمیدارم و ورق میزنم و عین خیالمم نیست ساعت چنده و اصلا چند تا مسیج و میس دارم

وقتی هم که به چشمام استراحت میدم دلم هی عررر میزنه که عاغا کتابو ور دار بخون تمومش کن دیگه D:

من عوض شدن دیپم محاله یه طورایی من ژرف عوض نمیشم

[به خرید عصر فکر میکند و قلبش تپش تندی را پی میگیرد]

۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۶
tahi :D