Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «اینجوی تودی._.» ثبت شده است

گاهی کد میزنم اونقدر که چشمام خشک میشه و میسوزه،یه روزایی هم هست که اصلا سمتش نمیرم.

یکی پاشو گذاشته روی گاز و سرعت گذر عمرمون شده قد وقتایی که کبریت یه مقدار از گوگردش میشکنه چند ثانیه میسوزه و خاموش میشه.

دمدمی مزاج ترین شکل ممکنم.

تابستون برای من قشنگیش به اینه که تایمم خالی باشه و خودم به دلخواه پرش کنم نه این مدل بلایی که میخوان سرتابستون امسالم بیارن.

۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۰
tahi :D

خواستم آرشیو رو تمیز کنم،اولین پست رو دیدم و باز فهمیدم وبلاگ تنها جاییه که حالمو خوب میکنه.

نداشتن کسی که توی حال بدتون بهش پناه بیارید سخته نه؟یهو چشم باز میکنی میبینی نزدیک ترین ادما بهت شدن دورترینا اونقده دور شدن که دستت که هیچ پیامتم بهشون نمیرسه.تو به اندازه پوست سیبِ سبزی که اول صبح بعد از بیدارشدن از خواب با بی حوصلگی از یخچال برمیدارن و گاز میزنن هم توی زندگیشون دخیل نیستی.

ولی اشکت نریزه خودتو پیدا کن میون این همه غم،خودتو بکش بیرون تویی که میتونی خودتو نجات بدی فقط تو.

۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۳۹
tahi :D

مدتیه که نه میتونم بخونم نه بنویسم و نه مثل ادم بخوابم.شبا خیلی با خودم کلنجار میرم اما بی فایده س همش افکار مزاحم، چیزایی که طول روز هم دست از سرم برنمیدارن.الان که دارم مینویسم میزم روبروی آینه س و طبق عادت هرچند دقیقه خودم رو تماشا میکنم.

هفته ی گذشته و هفته ی قبل ترش،طولانی ترین زمان استفاده مکرر در عمر این لپ تاپ محسوب میشن،گودال چشمام هم به همین دلیل عمیق تر شده.

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد ادمای گذشته میکنم.خیلی کار برای انجام دادن دارم اما مغزم میگه هی تو!بیا باهم یه کاری بکنیم که حالتو خراب میکنه و منم انگار که از خدام باشه میرم و یه بسته ذرت بو داده برمیدارم و با مغزم میشینیم روی کاناپه و فیلم بدبختی هام در این چند سال رو نگاه میکنیم.تازه وقتی کارش با من تموم میشه و میره گاهی پیام میفرسته که هی راستی!اون تیکه فیلم رو یادته؟لعنتی عجب گندی زدی!...

کتابایی که دست میگیرم تا بخونم طلسم شدن و با خونده شدن 30 40 صفحه برمیگردن به سرجای قبلیشون.

شما چیکار میکنید؟بهم بگید.

۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۳۰
tahi :D

دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.

من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.

امروز نزدیکای ظهر از خواب پاشدم یه مقدار چیزی شبیه صبحونه خوردم و ادامه ی کتاب رو شروع کردم.

کتاب همین چند دقیقه پیش تموم شد.

ایجاد احساساتی غریب و دلهره آور!

من رو به یاد یه کتاب انداخت،کتابی که وقتی نوجوون تر بودم از شوهر خاله ی خودم قرض گرفتم کتابی عجیب،اون کتاب رو کامل نخوندم یادمه فقط برای اسمش اونو قرض گرفتم!مطمئن نیستم احتمالا اون کتاب اسمش"دختر شاه پریون"بود از یه نویسنده ی ایرانی که امروز با سرچ متوجه شدم اسمش"مهدی اعتمادی".

توی عالم بچگی دوست داشتم که کتاب بخونم اما کتابا برای من سنگین بودن و حوصله م نمیذاشت کلمات گنده گنده رو بفهمم،و کسی هم نبود که بهم بگه اینو نخون بیا اینو بخون!

ادمای اهل کتاب دور و برم زیاد نبود،شاید الان با خودتون بگید قضیه چیه؟اصلا مگه قرار نبود راجب بوف کور بنویسه!راستش بوف کور بهانه س خیلی وقته که میخوام بیام و بنویسم اما نمیشد یعنی میومدم توی پنل و کلی مینوشتم بعد با خودم میگفتم که چی؟اینا چیه؟سریع هم پاک شون میکردم و لپ تاپ خاموش میکردم و میرفتم.

داشتم میگفتم،پدرم وقتی جوون بوده نسبتا اهل مطالعه بوده از کتابایی که توی طاقچه ی اتاق از جوونیاش مونده مشخصه،مادرم اما نه زیاد جدیدا چرا کتاب میخونه و دوست داره اما قبلا نه.اون وقتا که میرفتم خونه ی خالم یه کتابخونه جم و جور داشتن واسه خودشون با خودم میگفتم چقدر خوبه اما برای داشتنش تصوری نداشتم داشتن یه کتابخونه کوچیک برای خودم،کلا تو بچگی هم ذهنم و ارزوهام محدود بود به چیزای بزرگ فکر نمیکردم همیشه سردستی ترین موارد پیش نظرم بود.

حالا راجب "بوف کور"راستش من از این کتاب ترس برم داشت اولین بار بود که کتابی از"صادق هدایت"میخوندم.بهتون گفته بودم که نوشته های نویسنده های ایرانی منو گیج و سردرگم میکنن و لذتی که باید برام به همراه ندارن.

این کتاب خالی از لطف نبود.در عین اینکه احساسات عجیبی در ادم زنده میکنه و با توجه به اینکه من همیشه موقع کتاب خوندن انگار که دارم فیلم میبینم تاثیر عمیقی روی حسم گذاشت.

بارها و بارها گفتم که نوشتن من راجب کتاب صرفا برای خودمه که بمونه و شاید یه روزی به کارم بیاد،و شاااید یه نفر مطلبی که نوشتم بخونه و ترغیب بشه به مطالعه!،من نه نقد بلدم نه بررسی.چیزی که از ذهنم میگذره مسلما نمیتونم کامل و تمیز ارائه بدم.همین.

دلتون خواست برید و یه کتاب دست بگیرین حال منو که خیلی عوض میکنه شاید شماهم.

برش از کتاب:

«آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟»

۸ نظر ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۰
tahi :D

حس عجیبی دارم قسم به مقدسات که انگار نه انگار بهاره.

بهارهستا شکوفه و گل و قشنگی هست اما بهار نیست.

سال پیش این موقع ها داشتم لیست میکردم کتابایی که خوندم با غرور به لیست نگاه میکردم و میگفتم سال بعد از اینم پر پیمون تره!دریغا که امسال خجلم.

موش ها و آدم ها

عطیه برتر

خودت باش دختر

کجا ممکن است پیدایش کنم

هی از خودم میپرسم واقعا؟تهی واقعا؟همینقدر؟دیگه شده،کنکور و شلوغ بازیای احساسی و دانشگاه و امتحانا مجال نداد.

کتاب درسی زیاد خوندم اونا حیف حساب نیست D: 

چالش #قول_سال_نو هم به دعوت دوستان :

راستش امسال میخوام روی بهبود خُلق و عزت نفسم کار کنم و بیشتر با خودم اشنا شم،کتابای نخونده م رو تموم کنم.

روابطم مدیریت کنم و از زندگی لذت ببرم =)

راستی تا فراموش نکردم اینم شعری با صدای خش خشی من در پایان پادکست شماره 15 هاتف عزیز میتونید در صورت تمایل پادکست رو گوش کنید :)

خلاصه که امیدوارم از تمومی مشکلات زندگیمون نجات پیدا کنیم و حالمون خوب شه.

امسال قشنگ باشه براتون.

۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۲۰
tahi :D