Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «اینجوی تودی._.» ثبت شده است

حالم بهتر از سری قبله و خوشحالم که از اون اوضاع بد گذشتم.

و حتی جای شادی و شکر داره که این قدر سریع مودم عوض میشه،حالا هرچند خیلی هم سریع نبود ولی خب مهم اینه که الان عوض شده.

اساتید دانشکده من دارن از این دوران زیبا نهایت استفاده میبرن،نه نه دقیقا این مدلیه که طرف ترم های گذشته نمیتونست باقی جزوه و کتابش درس بده و حالا با خودش میگه دمم گرم این ترم جزوه کمم میاد 8)))

خلاصه که نیومدم غر بزنم دارم فکرای قشنگی رو عملی میکنم از جمله اینکه شاید واقعا دیگه وقتش باشه اندروید رو به صورت حرفه ای یاد بگیرم.

بلاخره با ماوس سیمی زشتم که شبیه سوسکه خداحافظی کنم[واقعا دوسش دارم :)] و دیگه کیبوردی که با بابا تعمیر کردیمو بذارم سرجهازی خودم از بس مرغوب و خوبه و یه کیبورد مناسب بگیرم که موقع تایپ مردم فکر نکنن دارم با چرخ تحریر تایپ میکنم.

نمیدونم چرا اینارو مینویسم!اما حسی که بهم منتقل میکنه خوبه و این برام ارزشمنده.

جامو برای کارایی که با لپ تاپ انجام میدادم عوض کردم،یه جای سرد و تقریبا آروم،حداقلش اینه سعی میکنم دوسش داشته باشم.

همین،اوضاع خوبه و کمتر ناراحتم و این ناراحتی رو با امید و تلاشم کمتر و کمتر و کمتر میکنم.

 

 

۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۰
tahi :D

میدونم از زندگی چی میخوام اما راجب رابطه هیچی نمیدونم،کاملا سردرگم و گیج.

با خودتون میگید چرا؟اگر کسی دلش خواست گوش شنوای یک دیگر باشیم به تلگرامم پیام بده.

@bbbommm

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۳
tahi :D

در حال حاضر دارم فرایند استثنایی پشت سر میذارم.

هیچ زمانی این نحو موقعیتی نداشتم،شاید هم داشتم مثلا وقتی بچه بودم به هر صورت میتونم بگم این حالت نداشتم چون چیز زیادی در اینباره از کودکیم یادم نیست،وقتی یادت نیست یعنی نداشتی،میدونین که چی میگم.

من این روزا انتظار هیچ ادمی رو نمیکشم،منتظر کسی نیستم راستش به هیچکس شب بخیر نمیگم و حتی صبح بخیر و حتی من میرم فلان کارا انجام بدم و میام.جالب نیست؟ستودنی نیست؟با خودتون میگید یعنی چی؟پارتنرت؟دوستات؟منظورت دقیقا کیه؟منظورم همه ست.

البته اگر امروز صبح که بیدار شدم و با صدای خیلی خوابالو به پدرم گفتم سلام و اون بهم صبح بخیر گفت رو فاکتور بگیرم.

هرچند من منظورم از اون حرفا pm دادنه.

شاید دارم برمیگردم به روزایی که کسی رو زیاد نمیشناختم هرچی که هست بیشتر ساعات روزم رو پر میکنم و وقتی عصر میشه ساعتای 5-6 دلتنگ میشم،چون اکثر روزای تابستون سال پیش این ساعت خونه نبودم.

نمیدونم پاییز و زمستون رو چطوری بگذرونم وقتی اولین تجربه خونه نشینیمه،نه قراره برم هنرستان نه دانشکده.

"ما در برابر شما"چیزیه که این روزا دست گرفتم و میخونم،دوستداشتنیه وقتی تموم شه مثل همیشه براتون راجبش مینوسم.

دارم درس میخونم و این به عجیب تر و خاص شدن مدل این روزام اضافه میکنه.

تمیز تر از قبل شدم میزم کاملا تمیزه و حتی کمد لباسام.

شدم از اون ادمایی که کنار سیستم شون خودکار و کاغذ دارن،هیچ وقت اینطوری نبودم.

فقط کسی این مدل منو درک میکنه که مدلای قبلی منو یادش باشه.

۷ نظر ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۵
tahi :D
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۳۴
tahi :D

خیلی وقت پیش قرار بود"بعد از تاریکی"رو تموم کنم،به هر صورت فکر کنم پریروز بود که برش داشتم و شروع کردم به خوندنش شب اول فقط یک بخش ازش خوندم و امروز همین حالا کتاب تموم شد.

خیلی عجیب غریب بود و حس کنجکاوی رو بیشتر فعال میکرد،نمیخوام راجب متن کتاب توضیحی بدم اما زمانی که داستان به سمت اتاق اری میرفت هم کسل میشدم هم نمیتونستم کنجکاویمو کنترل کنم.

به هر صورت بلاخره طلسم این کتاب شکسته شد و خوندمش.

چیز زیادی برای گفتن ازش وجود نداره.

من دارم مقداری از وقتم رو صرف کسی میکنم،باید همین روزا بیام و در قالب یه پست رمز دار چیزایی که توی ذهنم میگذره خالی کنم...

نمیدونم کتاب بعدی که باید دست بگیرم کدومه،ذهن تون این روزا درگیر چیه؟بهم بگید.

۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۵
tahi :D