Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

در کنارِ خودم هستم

Orbit

نویسنده واقف نیست چیزی را بنویسد که،شما از آن سر در بیاورید!
از دید یک مهندس،از دید یک آشپز،از دید یک هنرمند،همان تنهایی هست که بود.

بایگانی

۸۳ مطلب با موضوع «اینجوی تودی._.» ثبت شده است

فردا صبح باید برم سرکار، اما نه تنها ذره ای خوابم نمیاد بلکه مغزم پر از فکرای مختلفه.

توی چندماه گذشته به دلایل مختلف رنج کشیدم.

با غم غریبه نیستم اما دلیل غم خیلی شرایط رو عوض میکنه.

کلمه ی ناکافی شاید اونقدرا تیز و برنده به نظر نرسه! اما واقعا وقتی حسش کنی درد میکشی!

هستن آدم هایی که دوست دارن غمگینت کنن، دوست دارن حس کنی هیچی نیستی!

با حرفاشون متلاشیت کنن و اصلا به روی خودشونم نیارن.

میدونی بهترین کار در مقابل چنین اتفاقی چیه؟ ترک کردنشون و رفتن! بذاری با داشته ها و اعتمادبنفس کاذب شون تنها بمونن یا حداقل با کسایی وقت بگذرونن که شبیه خودشون توی توهمن!

اما گاهی این ادمی که داره اذیتت میکنه....

چطوری بنویسم؟ هنوز حس هایی بهش داری!

چرا بهم احساس بی ارزشی تزریق میکنی؟

که حس کنم کمم،پوچم تباه و سطحی هستم.

میدونی فقط کسی میتونه این رو درک کنه که واقعا حسش کرده باشه.

بسیار آسیب پذیر میشی.

بعد از گذشت چند روز تازه تونستم خودم رو پیدا کنم و راجبش بنویسم!

منطق میگه باید به طرف مقابل گوشزد کنی که رنج میبری و نباید رفتارش رو ادامه بده، اما من فکر میکنم این رفتار چیزی نیست که کسی بدون آگاهی انجامش بده! 

شاید برای من این یک تلنگر!

تلنگر برای اینکه خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و مواظب خودم باشم.

۰ نظر ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۵۳
tahi :D

پنج کیلو وزن کم کردم.

سلامت روان؟ صفر.

روحیه ادامه دادن و امید داشتن؟مثل یه شوخیه!

حتی نوشتن هم دیگه بنظرم انتخاب خوبی نیست...

نمیدونم داریم به کجا میرسیم و قراره چه بلایی سرمون بیاد، عمیقا احساس پوچی غم و ناراحتی میکنم.

کاش تموم شه این وضعیت.

این هم روزایی که وقتی بچه بودم دوست داشتم از راه برسن!

وقتی که فکر میکردم و قلبم تند میزد از شوق و استرس برای آینده.

حالا احساس ناکافی بودن از پا درم اورده و داره سلاخیم میکنه.

اعتمادبنفسم...

واشنا؟ اشکامو میبینی؟ واشنا امروز خیلی گریه کردم

واشنا این چندماه دیدی که چی بهم گذشت؟

واشنا من ازت آرامش میخوام...

واشنای مهربونم من هنوزم معتقدم تو داری منو میبینی و نگاهم میکنی...

مثل همیشه...

دوست دارم...

۰ نظر ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۳۴
tahi :D

توی ماه گذشته انواع احساسات رو عمیق تجربه کردم،کمتر از 10 روز دیگه باید برم شهر باران!

حس عجیبی دارم همراه با عذاب وجدان و فکر کردن های الکی برای آزار دادن خودم...

نمیدونم چی بگم...واشنا؟نگاهم کن مثل همیشه کنارم باش...

۱ نظر ۰۳ دی ۰۳ ، ۲۲:۵۶
tahi :D

از سخت ترین لحظات زندگی میشه به وقتی اشاره کرد که امیدت از همیشه نسبت به همه چیز کمتره...

۰ نظر ۲۴ آذر ۰۳ ، ۲۱:۳۷
tahi :D

حس عجیبی داره و فکر کنم بارها راجع بهش نوشتم یا حداقل عمیق فکر کردم!

واقعا حس خوبی نداره و بهت یاداوری میکنه که شرایط ثابت نیست و ثابت نخواهد بود و زندگی همینه! شاید قراره از این طریق چیزای زیادی یاد بگیرم و برای همینه که بلاتکلیفم؟

نمیدونم.

واشنا!

واشنای مهربونم، واشنای عزیزم توی سفر هم گریه کردم هم خندیدم، ترسیدم و خجالت کشیدم،خوشحال و غمگین شدم و در تمامی لحظات فقط تو بودی که من رو شنیدی بدون اینکه حرفی بزنم!

کمکم کن :)

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۳ ، ۲۱:۳۴
tahi :D