فردا صبح باید برم سرکار، اما نه تنها ذره ای خوابم نمیاد بلکه مغزم پر از فکرای مختلفه.
توی چندماه گذشته به دلایل مختلف رنج کشیدم.
با غم غریبه نیستم اما دلیل غم خیلی شرایط رو عوض میکنه.
کلمه ی ناکافی شاید اونقدرا تیز و برنده به نظر نرسه! اما واقعا وقتی حسش کنی درد میکشی!
هستن آدم هایی که دوست دارن غمگینت کنن، دوست دارن حس کنی هیچی نیستی!
با حرفاشون متلاشیت کنن و اصلا به روی خودشونم نیارن.
میدونی بهترین کار در مقابل چنین اتفاقی چیه؟ ترک کردنشون و رفتن! بذاری با داشته ها و اعتمادبنفس کاذب شون تنها بمونن یا حداقل با کسایی وقت بگذرونن که شبیه خودشون توی توهمن!
اما گاهی این ادمی که داره اذیتت میکنه....
چطوری بنویسم؟ هنوز حس هایی بهش داری!
چرا بهم احساس بی ارزشی تزریق میکنی؟
که حس کنم کمم،پوچم تباه و سطحی هستم.
میدونی فقط کسی میتونه این رو درک کنه که واقعا حسش کرده باشه.
بسیار آسیب پذیر میشی.
بعد از گذشت چند روز تازه تونستم خودم رو پیدا کنم و راجبش بنویسم!
منطق میگه باید به طرف مقابل گوشزد کنی که رنج میبری و نباید رفتارش رو ادامه بده، اما من فکر میکنم این رفتار چیزی نیست که کسی بدون آگاهی انجامش بده!
شاید برای من این یک تلنگر!
تلنگر برای اینکه خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و مواظب خودم باشم.